{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

......

یه اینرسی عجیبی یقه م رو گرفته این روزها. نمی ذاره دل به کار بدم یا آشپزی کنم یا از همه بدتر بنویسم. بنویسم که چه خوب بود بعد از اینهمه سال بری یه جایی که تو عکس ها دیده بودی و هی دلت خواسته بود بری، که چقدر از عکس هاش هم بهتر بود. بنویسم که چقدر خانواده داشتن یه جور دیگه بود بعد از اینهمه وقت. بنویسم که چه همه دلم برای تنهاییم و خلوتم تنگ شده بود، برای شب های شراب و فیلم و سیگارم. بنویسم از ترسم به این عادت تنها بودنم. بنویسم از روزهای آهسته و خلوتی که می گذرند از کنارم.

هیچ نظری موجود نیست: