{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

یاد

فیس بوک رو دوست دارم. برای منی که دورم از همه دیدن گه گاه عکس های دوستان که دور همند و میگن و می خندن با اون لبخندی که پهن شده رو صورتشون یه جورایی حالم رو خوب می کنه. میرم تو فکر که منم اگه بودم ال می کردیم و بل میشد. بعضی وقت ها دیدن اینکه فلانی حالا با بهمانی تو رابطه ست یادم میاره که چه خوب که یکی دیگه از تنهایی در اومد. اون پیغام های هر از چند گاه که دختر یادت کردیم و دلمون تنگته و اینا که دیگه جای خودش. پیدا شدن دوستای قدیم بچگی و دبیرستان و تماس دوباره. همه اینا برای منِ دور از همه خیلی خوب بود و هست. اما همه اینا تا وقتی خوبه که همه اون آدما که لیست شدن سمت چپ صفحه زنده باشن و بدونی یه جایی خوب یا بد دارن زندگیشونو می کنن. تو لیستت دوست مرده و رفته که پیدا شد دیگه اومدن توش ترسناک میشه. هیچوقت که دلت نمیاد از لیست پاکشون کنی، بس که خدا خودش زحمت کشیده از صفحه زندگی پاکشون کرده، اما گریه زاری هات که تموم شد سعی می کنی دیگه تو صفحه شون نری یا هیچوقت نری تو کل لیست خودت که چشمت بیفته به اون عکسی که خیلی وقته عوض نشده و چشماش می خوان سوراخ کنن قلبت رو. بعد یه روزی همینطور که صفحه رو باز کردی اون گوشه سمت بالا می نویسه برات که نمی خوای با فلانی تماس بگیری یا واسش پیغام بفرستی؟ نکنه یادت رفته باشه که هست، دوستای بیشتر نمی خوای واسش پیدا کنی؟ گفته باشم ها منتظرته، شاید اون گرفتاره حالا تو یه تکونی بده به خودت.

بعد حقیقت یهویی با قدرت دوباره می خوره تو صورتت که آخ که چقدر دلت می خواد همه این کار ها رو بکنی و نمیشه. که دیگه پیغامی نمی گیری ازش و عکسی نمیاد و نمی نویسه که داره الان چکار می کنه. میشینی به اون دو کلمه با فونت آبی گوشه صفحه زل میزنی و فکر می کنی که چه فقط دو کلمه باقی مونده از اون همه زندگی، از اون همه خنده و سر زندگی، از اون همه آرزو. حالا فکر کن از این جور دوست ها چند تا تو لیستت باشه و هر از گاهی اضافه بشه بهش. ترسناک میشه اصلا کل قضیه و ایده پشتش، dead book میشه واست. لیست می کنه و به روت میزنه هر روز که نیستن دیگه، نمیبینی شون، بوشون نمی کنی، نمی شنوی ازشون.

هیچ نظری موجود نیست: