{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

......

از وقتی اومدم اینجا می شناسمشون. الان دیگه سه سالی هست که با همند. تا اونجا که من دیدم و می دونم و فهمیدم همدیگر رو دوست دارند زیاد. 22 و 26 ساله هستن. دختر اهل اینجا و پسر اهل لبنان. دوستای نزدیکترشون می گفتند که جدی اند و به فکر ازدواج. اما یادم میاد یه شب که دختر اومده بود پیش من فیلم ببینیم و قبلش به هم بگو مگو داشتن گفت که پسر راضی به ازدواج نیست چون می خواد برگرده و با زن آمریکایی سخته. پسر خوبیه، معقول و مودب و درس خون و قابل معاشرت. برای شب تولدم فقط تلفن زدن چون دختر صبح روز بعدش داشت می رفت یه ایالت دیگه. پذیرش دکترا گرفته و از قبل می دونستم داره میره. یه دفعه حرف زده بودیم و بهش گفته بودم چقدر خوشم میاد که خودش رو درجه اول می ذاره و بخاطر عشق به کس دیگه موقعیت هاش رو از دست نمیده. گفته بود ما اینطوری بار اومدیم و من فکر کرده بودم با خودم که چه خوب، که کاشکی ما هم اینطور بودیم. دیشب پسر زنگ زد که بریم بیرون چیزی بخوریم حالا که برای تولدت نیومدیم. عادی بود همه چیز. رفتیم و غذا و نوشیدنی خوردیم و حرف زدیم. گفتم می دونم سخته که دختر نیست و گفت برای اون راحته چون احساس خاصی نداشته بهش. که از اول هم بهش گفته بوده که می خواد برگرده. پرسیدم که چطور می تونه اینقدر عادی باشه بعد از اینهمه وقت با هم بودن. از همه پسر ها می پرسم بعد جدایی و هنوز نفهمیدم که چطور اینقدر راحتند. گفت که پیشنهاد اون بوده که دختر بره شهر دیگه که جدایی براش راحت تر باشه.

قرار شد بریم خونه ش و تو حیاط بشینیم به سیگار و مشروب. عجیب نبوده همیشه می رفتیم. رفتیم و نشستیم به ادامه حرف. دختر به اسکایپ زنگ زد. گفت نمیگه من اینجام که دختر ناراحت نشه. فکر کردم که راست میگه، طفلک تنهاست و غریب و دلتنگ و فکر می کنه ما دور هم خوشیم. با لیوانم رفتم حیاط. برگشتم سیگارم رو بردارم که شنیدم دختر گریه می کنه و دلتنگه. طول کشید تا برگشت حیاط. گفتم که دختر رو می فهمم و منم اونطور بودم و سخته و فلان. شروع کرد که من که دوست پسر ندارم با کی می خوابم و دفعه آخر کی بوده با کسی خوابیدم. شوخی زیاد می کردیم همیشه راجع به این چیزها ام حس کردم جدیه این بار. گفتم که این چیزها خصوصیه و ربطی بهش نداره. و اینکه نمی دونم چرا اخیرا دوستان اطراف اینقدر راجع به روابط خصوصی من کنجکاو شدند. گفت که از قبل از من خوشش میومده و حالا که دختر نیست بدش نمیاد با من باشه. نگاهش کردم که چطور میتونه اینطور باشه وقتی هنوز با همند و یه روز بیشتر از رفتنش نمی گذره. حرف زد و حرف زدیم، زیاد. بعد یادم میاد من نشسته بودم و فکر می کردم که چه همه پس مونده اطمینانم به مرد و رابطه و عشق داره ویران و ویران تر میشه. که پس چرا اوضاع همه اینقدر داغونه. خوشحال شدم که کسی نیست و تنهام و بهتر که بازی نمی خورم. دلم به حال دختر سوخت که حتما حالا گوشه تختش نشسته و به لحظه های خوبشون فکر می کنه. دلم به حال همه مون سوخت که فرقی نمی کنه کجا دنیا اومدیم و بزرگ شدیم، آسمون همه جا یه رنگه و مرد ها یه جور. حالم بهم خورد، حالم بهم می خوره. تا صبح کابوس دیدم که اومده تو خونم و پیشم دراز کشیده و من گریه می کنم. هزار بار بیدار شدم. چی داره به سر آدم ها میاد، نمی دونم. ترسیدم از دیشب از آدم ها، از مرد ها بیشتر.

هیچ نظری موجود نیست: