{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

روز نگار تولد امسال


· دوشنبه 9 آگوست

اول صبح ایمیل می گیرم که حضرت آقا دوباره نمی دونه چه خاکی قراره بریزه سرش تو زندگی. صبحانه درست می کنم و فکر می کنم که چی جوابش رو بدم. حین خوردن یه صفحه می نویسم و می شورم و پهنش می کنم سر بند. تا الان که جواب نداده.

میرم مدرسه و شروع می کنم پروپوزال خوندن و تز نوشتن. فیس بوک هم برقرار. ظهر میام خونه و نهار و یک لکچر یک ساعته به برادرم میدم در مورد رابطه ش با دوست دخترش. برمی گردم مدرسه.

عصر میادم خونه. یه ساعت با دوستم تو اروپا با اسکایپ حرف میزنم و بخاطر غمباد وارده زنگ می زنم به تارا بریم یه باری جایی. عین دو ساعت تو بار غر میزنم و مزخرف می گم. بر می گردم خونه و اینترنت و گودر. آبجوش خوب بود اما.

ساعت نزدیگ 12 شب میرم تو تخت با بغض گوشه گلو به خاطر شب تولد به این خوبی. مامانم زنگ می زنه. جونم درمیاد که زر زر نکنم پشت تلفن. تازه خوابم برده که SMS میاد از یکی از دوستان که به هفت زبان تولدم رو تبریک گفته. که مثلا در اولین دقایق روز تولدم باشه. آدم دل خجسته ایه کلن.

زر زر و فین فین کنان می خوابم. کلا زر زدن شب تولد داره تبدیل به یه رسم قدیمی میشه شکر خدا.

· سه شنبه 19 مرداد

ساعت شش صبح از صدای SMS موبایلم بیدار میشم. نگاه ساعت می کنم و می خوابم دوباره. یکی بوده حالا دیگه. هشت نشده تلفن زنگ میزنه. برادرمه می خواد تبریک بگه. میگه به قول یکی از دوستان به سن خدا رسیدم. اینکه جنتی باید زنده باشه و کیانوش بمیره و این حرف ها. می خندیم. به قول دوستی تف به سن و سال.

تلفنش که تموم میشه یاد SMS اول صبح میفتم. بازش که می کنم، اولین لغتی که از دهنم در میاد اینه: شت

حالا حتما باید بعد از اینهمه مدت یادت بیفته که تولدم رو تبریک بگی؟ آقا من صلح و موفقیت و آرامش نخوام کی رو باید ببینم. مطمئنا " تو" نیست اون کس. ریده شد به روح ما رفت بی خیال ما شو. عشق تبدیل به دوستی نمیشه، برعکسش ممکنه اما این نه. قبلا هم گفته بودم. حالا تو نفهم. جواب نمیدم. دردم میاد ولی.

میام ایمیلم رو باز می کنم صفحه پر از تبریک و آرزوهای خوبه. با خودم می گم یکی دو تا از این ها هم برآورده بشه که من چه خوش خوشانم میشه. زکی اما، خودمم می دونم.

میرم مدرسه. شروع به کار نکرده خاله و دختر خاله م زنگ میزنن. بعد لاله. غر برای نیم ساعت و گریه و زاریِ معمول. تولدش بوده دیروز. نسل کپک زده ما فرقی نمی کنه کجای دنیا باشه و چکار کنه. کپک های قلبت رو با خودت همه جا میبری. وسط امیر زنگ میزنه. هزار ساله باهاش حرف نزدم. حرف میزنیم و حرف میزنیم و حرف میزنیم برای یه ساعت. با خودم میگم غیر از نکبتی که دور وبرمون رو گرفته چیز دیگه ای هم هست مگه که ماها راجع بهش حرف بزنیم.

ظهر شده بر میگردم خونه برای نهار. بقیه پیغام ها رو می خونم و نهار می خورم.امیر برام آهنگ تولد مبارک خونده ایمیل زده. خوبم میشه از خوشی. تلفنم زنگ میزنه، تویی ، اینقدر به صفحه تلفن زل می زنم تا قطع بشه. بیپ پیغامگیر رو که می شنوم خیالم راحت میشه. گفتی دوباره که تولدم مبارک باشه و باهات تماس بگیرم. نمی خوام تماس بگیرم، نمی خوام صدات رو بشنوم. ولم کن برو پی زندگیت بذار منم زندگیمو بکنم. هنوز دردم میاد صداش رو می شنوم. گه بگیرن منو که آدم نمیشم.

تو همین فکرام که پیمان زنگ میزنه. اسرائیله الان. حس می کنم ماها مثل یه بمب بودیم، منفجر شدیم هر کدوم رفتیم پرت شدیم یه گوشه دنیا. کی فکر می کرد آخرمون اینطوری باشه.

بعدش وحید از آمریکا و فرزانه از ایران زنگ می زنن. اونایی هم که موندن ایران در حال تلاش برای بیرون اومدن هستن. دوباره با لاله اسکایپ می کنم. ما می تونیم همینطوری چند ساعت حرف بزنیم با هم. نشونه خوبیه تو این اوضاع ولی. یکی هست که می شنوه تو رو. غنیمته و قدر می دونم حسابی.

می شینم یه ایمیل براش می نویسم با سه هزار بار معذرت خواهی که لطفا دیگه با من تماس نگیره. که ببخشه که اینقدر عجیبم من و قلبم هنوز اینقدر بزرگ نشده. که اینطوری برامون بهتره و حداقل من کمتر اذیت میشم. با یه خداحافظ گنده آخرش. خدا جون بی زحمت جواب نده بهش.

شکر خدا عرض یه ربع جواب داد، که مرسی که بهش گفتم و دیگه عقب میکشه، که مراقب خودم باشم و موفق هر جا که هستم. دست شما درد نکنه به دعای ما گوش دادی خدا جون. اما دیگه تماسی نخواهد بود. خلاص. یه رابطه دیگه هم به تاریخ پیوست. چند تا رو تو حالا فرستادم لای دست تاریخ؟

شام رفتم بیرون با ماهر. بس که گیر داد. با یه پیرهن خوشگل تابستونی که کادو گرفتم ازش، کوچیکه باید عوضش کنم. مارگاریتای خوبی بود با تولد مبارک خوندن گارسون ها که رسم جالبیه اینجا. ولی یه جوری یادت میاره اونایی که باید باشن نیستن که برات بخونن.

برگشتیم خونه. نشسته پای کامپوتر آهنگ می ذاره. پرت شدم دنیای دیگه. هی یادم افتاد که عجب ایمیلی زدم و دیگه شاید تا آخر زندگی نشنوم ازش. دلم گرفت با اشکی که تا دم ریختن رسید. قورتش دادم ولی با اقتدار. دختر بزرگی شدم دیگه برای خودم.

تارا و دوست پسرش اومدن یه نیم ساعت برام هدیه آورده بود. شمع و گردنبند و یه سبد خوشگل.

همه رفتن و الان دوازده شبه. دو روزه این پست بازه و ساعتی دارم می نویسمش. اینه که لحن جمله ها هی عوض میشه.

میرم که بخوابم اگه بشه. اولی هنوز خبری ازش نیست، نه حتی تبریک تولد. دو تا تو یه روز به تاریخ بپیونده هم نوبره.

تولدم مبارک.

هیچ نظری موجود نیست: