{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

من این روزها

حالم خوب نیست این روزها. یه جور تنهایی تا ته ته وجودم ریشه کرده. نگرانم اما نمی دونم برای چی. دل تنگم اما نمی دونم برای کی. حسودم اما نمی دونم به چی. گریه م میگیره بیخودی. به زمین و زمان گیر میدم. نمی دونم چمه. هی مدام صاف می شینم پشت میزم شروع می کنم واسه خودم سخنرانی کردن که ببین اوضاع خوبه و امید هست و تا چند ماه دیگه ال و بل میشه. که دختر همه چیز سر جاشه و خوب داره پیش میره. هی یاد خودم میارم که استادم ازم راضیه و قراره یه مصاحبه کاری برم و بهم توجه میشه و فلان. سخنرانیم که تموم میشه اون دختر کوچیکه درونم که ساکت نشسته بود و گوش میداد سرش رو بلند میکنه و اشک تو چشاش حلقه میزنه و میگه نچ. بعد دوباره هار هار گریه می کنه. جمعه ظهر نهار با دوستم رفتیم بیرون. همون کنار خیابون دانشگاه. بعد من همینطوری که پیتزامو گاز میزدم نگاه دامن های رنگی رنگی و موهای پریشون و دست هایی که تو هم قفل شده بود می کردم، نگاه هوای آفتابی قشنگ . برو بیای آدم ها، نگاه اون همه زندگی که جاری بود و دلم هی بیشتر مچاله میشد.

همه شنبه رو لباس شستم و گریه کردم، خرید کردم و گریه کردم، با برادرم حرف زدم و گریه کردم، غذا پختم و زار زدم. هیچ هم نتونستم بفهمم که چرا. فقط می دونم یه چیزی اون ته تهای دلم داره له میشه. شب رفتیم بیرون با دوستم. فقط توی خیابون راه رفتیم و به بارها نگاه کردیم که همه در رفت و آمد بودن، به موسیقی زنده که یه گوشه بود و نوازنده هاش از خودشون بیخود بودن بس که وحشی بود موزیکشون، به جفت ها، به آدم ها، به اون سیل زندگی در جریان. نیم ساعتی حالم خوب شد.

هیچ نظری موجود نیست: