{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

......

کلاس اول و دوم ابتدایی بعدازظهری بودم. زمان جنگ بود و مدارس دو شیفته. بچه هایی که مادرشون کارمند نبود رو می فرستادن شیفت عصر. برادرم و خیلی از دوستام صبحی بودند و من حرص می خوردم که وقتی همه بر می گردن من تازه باید برم. صبح ها حوصله م سر می رفت و عصرها تا برگردم برنامه کودک شروع شده بود. تازه خیلی از وقت ها هم غذا جا نیفتاده بود و مامانم یه چیزی سنبل می کرد میداد بهم. مدام غر می زدم به مامانم. یکی دو دفعه رفتیم مدرسه اما گفتند شیفت صبح به قدر کافی شلوغ هست و نشد که نشد. تابستان بعد از کلاس دوم که شد با پدرم رفتیم مدرسه. نمی دونم چطوری آشنا پیدا کرده بود یا با مدیر یا ناظم آشنایی قبلی داشت یا چی. خلاصه مدرسه که رفتیم کارا درست شده بود و فقط باید یه کاری می کردیم که یادم نیست. دفتر که رفتیم خانم طالبی با اون صورت گرد و سفید و مقنعه چونه دار پشت میزش بود. با تحکم پرسید که مطمئنی می خوای بری شیفت صبح؟ من که نصفه نیمه پشت پدرم قایم شده بودم سرم رو تکون دادم که آره. کلاس سوم که شدم مادرم هنوز کار نمی کرد، پدرم تو این دنیا نبود اما من صبحی بودم. امروز همینطور یهو این خاطره اومد یادم.

هیچ نظری موجود نیست: