{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

......

- امروز فهمیدم دوست پسر سابق‌م برام تموم شده. فکر نمی‌کردم این‌‌‌قدر نرم از ذهن‌ام بره بیرون، انگار که هیچی نبوده. الزا زنگ زد برای کنسرت فردا شب، گفت ئه راستی فلانی هم پاریس‌ه میاد، توی ذهن‌ام از دوست‌های الزا تصورش کردم، یعنی پروسه‌ي ذهن‌م این‌طوری بود که اول‌اش برای یه لحظه یادم نیومد که تا شش ماه پیش دوست پسر من بوده. انگار که کل این سه سال حذف شده باشه از ذهن‌ام و دوباره مثل روز اول، یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هام هست که اتفاقی توی فیلیپین هم‌سفر الزا بوده. شرم بر حافظه‌ی سلکتیوِ من. برم دوباره شرم ِ سلمان رشدی رو بخونم. از یه طرف فکر می‌کنم قضیه جایگزین‌ه، اگر کسی رو جایگزین نکرده بودم این‌‌قدر زود ذهنم همه‌چی رو پاک نمی‌کرد.

******

از دو روز پیش که این رو تو وبلاگ "سارای کتاب ها" خوندم هی مدام با خودم تو کلنجارم. که چرا من بلد نیستم. که چرا هر چی زور میزنم یاد نمی گیرم. که چرا پروسه جایگزینی برای من سال ها طول می کشه. که چرا اصلا آدم جدید هیچوقت جای قبلی رو نمی گیره و من وسط بهترین حالم با آدم جدید هم یهو بخاطر یه اشاره کوچیک یاد آدم قبلی می افتم. ایرادم از کجاست واقعن. بلد نیستم فراموش کنم چرا. چرا هی درد رو درد جمع می کنم و کوله م رو دائم با خودم می برم، حتی تو خواب هام. چرا وقتی توی هیچ رابطه ای نیستم و کلی با خودم تمرین می کنم و می خونم و می بینم و ورِ منطقیم رو کار می ندازم که ایندفعه حواست باشه دختر تا دوباره یه آدم میاد همون آدم قبلیم. از کجای گذشته من میاد این همه.

من بلد نیستم خودم رو ببخشم. به خاطر اینکه از اول اینقدر باهوش نبودم که بفهمم یکی آدم من نیست نمی تونم خودم رو ببخشم. متوقعم از خودم. هر چی به زبون عقل به خودم میگم خب خره تا نری توی رابطه از کجا می خوای بفهمی تو خرجم نمیره. اگر دیگری خیانت کرده تقصیر من بوده که نفهمیدم طرف این کاره ست. اگر بلد نیست گوش بده یا نوازش کنه یه اون جا که باید ساکت باشه من از اولش باید می دونستم.

بعد الان که دارم اینا رو می گم از روز هم برام روشن تره که مزخرفه اخلاقم ها، که تقصیر من نیست اگر دیگری بلد نبست یا خیانتکاره یا نفهمه یا هرچی. ولی بلد نیسم عوض کنم این رویه رو. بعد هی درد می کشم و هی اضافه تر می کنم به دردام. رابطه داغون بقیه رو هم که می بینم همینه. وقتی می بینم دوستم داره به دوست دخترش خیانت می کنه لال میشم، عرق می کنم و شبش خواب بد می بینم. دختره رو که می بینم فرار می کنم ازش اینگار که تقصیر من بوده. خجالت می کشم ازش. هی زل می زنم به پسره و دلم می خواد برم بگم نکن باهاش اینطوری. بد می دونی بدی قضیه چیه؟ اینه که ازین چیزا زیاد می بینم. بعد هی کم و کم و کمتر میشه اون یه ذره اعتماد باقیموندم به انسان، به عشق...به زندگی. دردم می گیره هی.

هیچ نظری موجود نیست: