{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

تنهایی

تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام
صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من
یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد
حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را

تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد
فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند
آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند
آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد
کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد
خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار
خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز
خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی
تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفته‌ای از این خانه
وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد
وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب

ترجمه‌ی محسن آزرم



از دریتا گمو

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

Song

You’re wondering if I’m lonely:

OK then, yes, I’m lonely
as a plane rides lonely and level
on its radio beam, aiming
across the Rockies
for the blue-strung aisles
of an airfield on the ocean.

You want to ask, am I lonely?
Well, of course, lonely
as a woman driving across country
day after day, leaving behind
mile after mile
little towns she might have stopped
and lived and died in, lonely

If I’m lonely
it must be the loneliness
of waking first, of breathing
dawn’s first cold breath on the city
of being the one awake
in a house wrapped in sleep

If I’m lonely
it’s with the rowboat ice-fast on the shore
in the last red light of the year
that knows what it is, that knows it’s neither
ice nor mud nor winter light
but wood, with a gift for burning.

Adrienne Rich


۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

......

وسط کار همینطور که داشتم گزارش می نوشتم و موسیقی گوش می دادم یه آهنگی اومد و پرتم کرد ناکجا آباد. هی بغضم رو قورت دادم و کار کردم. هی سیگار دلم خواست و نبود و کار کردم. هی فکر کردم باز آخر هفته داره میاد و خفه می شم دوباره. بعد با مامانم اینا حرف زدم که وین بودن و شاد بودن و یاد سفرم به وین کردم و اینکه چند سال دیگه باید اینجا زندانی باشم تا بتونم برم سفر بیرون از اینجا. هی قورت دادم بغضم رو تا اومدم خونه. نشستم و نگاه کردم به دور و برم. رفتم جیم و تک و تنها ورزش کردم و مثل اسب دویدم و فکر کردم جمعه شبه کی میاد ورزش کنه غیر از من آخه.
تو یوتیوب یه لیست شاد برای روحیه دادن دارم. پر از آهنگ های شاد دوزاری زمان بچگی. سر گاز دارم قابلمه سوپ رو هم میزنم و هور هور اشک میریزم و فتانه می خونه هم نا مهربونه، هم آفت جونه!

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

مادر و فرزند

جمعه شبه. فیلم "مادر و فرزند" دیدم و مجبور شدم وسطش دوبار پاز کنم برم بالکن سیگار بکشم و نفس بکشم و گریه کنم. کلی با الیزابت همذات پنداری کردم و هی با خودم گفتم چطور میشه نویسنده و کارگردان مرد باشه و اینقدر خوب زن رو بفهمه. قبلن هم این آدم همینقدر من رو متعجب کرده بود. بعد هی با خودم میگم پسر کو ندارد نشان از پدر. پدر آدم که مارکز باشه از بچگی با یه چیزایی درگیرت می کنه که ذهنت رو به دنیاهای عمیق تر باز می کنه. بعد هی بر می گردم عقب به بچگی خودم و کلی آدم دیگه تو اون مملکت سرتا پا نکبت و جنگ که زندگیمون مثل راز بقا گذشت. زنده موندیم فقط. این روزها دلم می خواد گه بگیرم سرتا پای هزار تا چیز رو تو اون مملکت که گه گرفت زندگیمون رو. اه

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

......

نشستم تو بالکن و به آدم های بیرون نگاه می کنم. مورچه ها و عنکبوت ها از سر و کولم بالا می رن. از سر کار که برگشتم خرید کردم، لازانیا پختم، ظرف شستم، ورزش کردم، آواز خوندم و رقصیدم. دوش گرفتم و هیچکدوم نتونسته کم کنه از فشاری که رو قلبمه. هایده می خونه و سیگارم تموم شده. تمرکز کرده بودم رو عنکوتی که بین ساعدم و دسته صندلی تار می بافت. حوصله م سر رفت. یادم باشه بنویسم برای خودم اینجا که اینهمه وقت چیا شده و چه کارا کردم. ماشین ها دونه دونه پارک می کنن و جاهای خالی تو پارکینگ پر میشه و چراغ خونه ها روشن. من اما همین جا روی بالکن نشستم و عنکبوتی خونه ش رو روی دست من می سازه. برای ما تنهایی و غم تمومی نداره.

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

مرد

مرد ده سالی بزرگتر است. طلاق گرفته و یک پسر دارد. مرد کم کم دارم عاشق من میشود. مرد روزی صد مرتبه پیغام می فرستد و و هرشب دوست دارد قبل از خواب صدای مرا بشنود. مرد اقلن روزی یکبار می گوید که دلش تنگ شده. مرد وقت هایی که من مهمانی هستم دلشوره می گیرد و پیغام میدهد که آیا به من خوش می گذرد و اینکه من چقدر خوشگل شده ام و چند مرد دیگر در مهمانی هستند. مرد فکر می کند من در مهمانی ها نباید زیاد بنوشم و حواسم باید جمع باشد. مرد یک جوری که خودش فکر می کند نامحسوس است دوست دارد بداند من کجا هستم و با کی هستم و برنامه نهار و عصر و شب و آخر هفته ام چیست. مرد در شهر دیگری زندگی می کند و گاهی از من می پرسد که آیا اصلن ممکن است من روزی عاشقش بشوم یا نه. من گاهی مرد را اذیت می کنم و حرف های خوبی را که مردان دیگر در موردم می گویند به او می گویم. لحن مرد عوض می شود و تا یکی دو ساعت پیغامی نمی دهد. من گاهی شب ها که تنها کنج مبل گوشه اتاق نشسته ام جواب تلفنش را نمی دهم و بعدن می گویم که مهمانی بوده ام. مرد همه ش می خواهد بیاید مرا ببیند و با مرا به جاهای خوب ببرد. مرد همه چیزهای خوب دنیا را برای من می خواهد روزی هزار مرتبه. مرد گاهی که از دارد از من تعریف می کند پشت تلفن برایش شکلک در می آورم. مرد می گوید که چقدر خوب می شود با هم به اروپا برویم و یونان جای خیلی خوبی است. مرد می گوید خوشحال می شود مشکل اقامت مرا حل کند و دائم می پرسد چند سال طول می کشد. من خودِ سابقم را در مرد می بینم هر روز. من خودِ سابقِ عاشقِ آماده هر کار برای معشوق را می بینم و هی اشک تا لب چشم هایم می آید و من قورتش می دهم. من با مردهای دیگر می روم و به مرد نمی گویم. من تلافی همه مردهای قبلی را سر مرد جدید در می آورم و زن شکسته درونم لبخند پیروزی می زند. من دلم برای مرد می سوزد و نمی توانم برایش کاری کنم. مرد آدم عاشق بیچاره ایست و من دوستش ندارم. مرد یکبار گفته بود که من سنگ شده ام.

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

......

خط به خط این پست منم، غیر از پاراگراف بچه.

مرد گفت ما که عشق و مهر و نان را داریم قسمت می‌کنیم، برویم چهاردیواری را هم قسمت کنیم. مرد البته آنقدرها شاعرانه و ادبی که من نوشتم این را نگفت. گفت جای مهمی در قلبش دارم و در زندگی‌اش و از بودن با من لذت می‌برد. فکر می‌کند زمان قدم بعدی است، یعنی «موو این» کردن.


مرد مودب است، دل‌پذیر است، خوش مشرب است، صبوری را خوب بلد است، با شعور است، کار و بار خوبی دارد، خوش قدوبالا و خوش‌تیپ است، مهربانی بی‌دریغ و انتظار را خوب بلد است، مدام مثل کنه آویزان و ولوی زندگی دیگری نمی‌شود.کتاب می‌خواند، فیلم خوب می‌بیند، آشپزی‌اش حرف ندارد، از این مردهای شلخته حال به‌هم زن نیست، خوش بستر است و از همه چی مهم‌تر باهوش است.


قرار شد دو سه روز بعد جوابش را دهم. دلیلی برای نه گفتن نبود، یک جای ذهن هم هی قلقلک می‌داد که بالاخره که باید یک جایی این «زندگی دونفره» را تجربه کنی. که هم تکلیف خودت با سقف مشترک و دیدن هرروزه‌ی دیگری روشن کنی، هم ببینی چقدر اهل «تقسیم» هستی و تصمیم های دونفره و تعهد از نوع تا این اندازه نزدیک. قبلش هم زیاد پیش آمده بود که با مرد یک هفته در خانه‌ی من یا او سر کرده باشیم و مرد نه آن همه حجم حضورش آزاردهنده بود و نه روی اعصاب هم رفته بودیم. به مرد گفتم باشه! برویم دنبال خانه‌ی مشترک.


یک هفته‌ی بعداولین ایمیل از بنگاه آمد. در فرم آنلاین جلوی گزینه‌ی «زوج» را تیک زده بودیم. مرد بنگاهی ایمیل را خطاب به من نوشته بود و آدرس ایمیل مرد را هم کپی. مرد بنگاه‌دار مرا با فامیلی او خطاب کرده بود. انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته باشند. فوری جواب دادم که ما ازدواج نکرده‌ایم و فامیلی من این است و نه آن. جواب را نه فقط به بنگاه‌دار، که به مرد هم ریپلای کردم. انگار بخواهم به در بگویم که دیوار هم بشنود و حواسش باشد.


چهار روز بعدتر، داشتیم ناهار می‌خوردیم، من بودم و دوستی و دوست‌اش. دوستم پرسید خانه پیدا کرده‌ایم یا نه؟ گفتم هنوز داریم می‌گردیم و یکی بد نبود و آفتاب‌گیرش خوب بود و اتاق خواب آن‌طور که دوستش پرسید چند وقت است ازدواج کرده‌اید؟ جواب دادم ازدواج نکرده‌ایم، دوستیم و قرار است هم‌خانه هم شویم. گفت خب! همان ازدواجه دیگه به نوعی، مبارک است. چنگال را گذاشتم کنار بشقاب پر از پاستا و بی‌وقفه شروع کردم توضیح دادن نه ازدواج نیست و نخواهد بود و فرق دارد و کاغذپاره معیار چیزی نیست و این یک تجربه است و قرار است دوست باشیم بیشتر از هرچیز ... زیادی داشتم توضیح می‌دادم، خودم می‌فهمیدم. اما انگار اصلن خطابم به او نبود، به درگیری‌های ذهنی خودم بود، بلند بلند فکر کردن بود، به زور اطمینان دادن به خود بود.


مرد شور و شوق داشت، از خرت و پرت‌هایی که باید می‌خریدیم می‌گفت، از اینکه بالکن چقدر مهم است یا آشپزخانه‌ی آفتاب‌گیر. هرچه مرد بیشتر حرف می‌زد و شوق نشان می‌داد، من ساکت‌تر می‌شدم و تردید به خصوص شب‌ها، وقت خواب، امانم را می‌برید.


مرد می‌دانست که من اعتقادی به ازدواج در آن معنای کلیشه‌ای و رایج‌اش ندارم. همان‌طور که می‌دانست به تعهد هم با آن معنای رایج و کلیشه‌ای باور ندارم. مرد می‌دانست من " یک‌جور ترسناکی " واقع‌بینم. گاهی که کلافه می‌شود می‌گوید "منفی باف." بعد خودش می‌گوید نه...واقع‌بینی، ترسناک واقع‌بینی، آنقدر که حس و حال عاشقانه را گاه می‌کشد. مرد درست می‌گوید.


زن "یک جور ترسناکی" که من باشم، به هیچ " تا همیشه‌ای" باور ندارد. تنها عشق همیشگی که توی کت من می‌رود، عشق والدین به فرزند است و بس. غیر از آن، فکر می‌کنم همه رابطه‌ها و حس‌های عاشقانه تاریخ انقضاء دارند، درست مثل آبلیموی یک و یک و کنسرو سبزی سرخ‌کرده‌ی خانوم.


زن "یک جور ترسناک " فکر می‌کند انسان قرن بیست و یکم، انسان منزوی است و برعکس خیلی‌ها این را نه خصیصه‌ای منفی که مثبت می‌بیند. این زن معتقد است خانم ویرجینیا وولف با انتخاب عنوان "اتاقی از آن خود" برای به زعم این زن بهترین کتابش، حجت را بر همگان تمام کرد. انسان منزوی قرن بیست و یکم به نظر زن یک جور ترسناکی واقع‌بین، باید اتاقی از آن خود داشته باشد. این اتاق برای یکی اگر یک میزتحریر باشد کفایت می‌کند، برای من باید چهاردیواری باشد که وقتی کلید را می‌چرخانم و قفل در را باز می کنم، سروصدا در انتظارم نباشد.


زن "یک جور ترسناکی" واقع‌بین که منم، زمانی فکر می‌کرد مادرشدن اتفاقی است که روزی دلش می‌خواهد تجربه‌اش کند، حالا که می‌بیند روز به روز کمتر حوصله و اعصاب بچه‌ها از هر سنی را دارد و دلش دیگر با دیدن هیچ بچه ای ضعف نمی‌رود و تنش از مسئولیت وحشتناک بچه می‌لرزد و زندگی خودش آن‌قدر مهم هست که وقف دیگری نکند، فکر می‌کند یکی از پررنگ‌ترین دلایل ذهنی‌اش برای همزیستی یا ازدواج دارد دود می‌شود. آخر این زن یک ور سنتی دارد که مثلن تو کتش نمی‌رود بچه با فقط مادر یا فقط پدر به اندازه‌ی تجربه‌ی حضور هم پدر و هم مادر خوشحال و خوشبخت خواهد بود.


همین زن هراسی از "ما" دارد راستش. می‌بیند و می‌داند سقف مشترک، کم کم این" ما" لامصب را گنده و گنده‌تر می‌کند و می ترسد روزی یهو مچ خودش را بگیرد که هی در جواب ایمیل دعوت بنوسید ما نمی تونیم بیاییم، یا بگوید ما برای تابستان برنامه‌ی فلان داریم و آخرهفته بساط گریل در پارک. این زن هیچ از تماشای زوج هایی که ادبیاتشان، موضع گیری‌هایشان و خواسته‌ها و ناخواسته‌هایشان خیلی شبیه هم شده است، لذت نمی‌برد.اصلن راستش را بخواهید "جمع " گاهی تن این زن را می‌لرزاند.ادامه‌اش بعضی از کارهای جمعی، موضع‌گیری‌های جمعی، حمایت‌ها و تاییدها و تکذیب‌های جمعی ...


می‌شود این مانیفست نگرانی‌ها را تا ابد ادامه داد، مثلن از هراس اتکای بیش از اندازه به حضور دیگری گفت یا از دست رفتن لذت تجربه‌ی اولین‌ها. یا آن هراس پنهان آن ته دل که راحت بر زبان نمی‌آید و آدم گاه انکارش می‌کند، همان لذت دیده شدن، خواسته شدن، در جمع جلب توجه کردن و فلرت کردن‌ها که تا مهر زنی متاهل یا درگیر رابطه‌ای آنقدر جدی که سقفتان یکی باشد روی پیشانی‌ات بخورد، حجمش کم و کمتر می‌شود. بعضی‌ها به دیده شدن و خواسته شدن و تکرار مدام لذت اولین‌ها عادت می‌کنند، من یکی از آن بعضی‌ها هستم.


مرد بنگاه‌دار، در ایمیل دوم و سوم هم باز مرا با نام فامیلی مرد خطاب کرد. انگار که آن همه توضیح را به دیوار گفته باشم. من آدم توضیح دادن‌های بسیار نیستم، حال و حوصله‌ی تبیین و شکافتن زندگی‌ام را ندارم. طاقت ندارم مدام چنگال را کنار بگذارم و هی توضیح دهم که نه ازدواج نیست و نخواهد بود و فرق دارد و کاغذپاره معیار چیزی نیست ...در توانم نیست که هی هربار توضیح دهم نام فامیلی مرد، فامیل من نیست. در کشش من نیست که در جواب دعوت بگویم من می‌آیم و بعد توضیح دهم او چرا نمی‌آید و اصلن مگر قرار است ما همیشه باهم باشیم؟ آدمی هم نیستم که برایم تصور دیگران "به کل" اهمیتی نداشته باشد و نظر دیگران را به یک ورم حواله دهم. آن همه هراس‌ها و باورهای بالا هم که هست. به مرد تلفن کردم، سه ساعت بعد در کاناپه‌ی خانه‌اش زیر پتو توضیح می‌دادم و توضیح که چرا می‌خواهم بله ای که در پیشنهاد هم‌خانه شدن گفته بودم را پس بگیرم، چرا این تجربه چیزی است که لااقل در این برهه زندگی‌ام از توانم خارج است، چرا می‌ترسم و نمی‌توانم دنیا و نظر عالم و آدم را به یک ورم حواله دهم و چرا این روزها هرچه او شادتر می‌شود و با شوق بیشتر، من ناشادتر می‌شوم و ساکت‌تر.


گاهی آدم باید سه چهارساعت حتا شده با بغض، با درد، با تشویش و روراست همه هراس‌ها و توضیحات را بیرون ریزد، تا بعدتر از عمری ایمیل‌های چندخطی در جواب بنگاه‌دارها و چنگال‌هایی که کنار بشقاب می‌نشیند و غذایی که می‌ماسد و شب‌بیداری‌ها خلاص شود. و مرد...گفته بودم که باشعور است و مهربان و باهوش.


پ.ن: چقدر وبلاگ نوشتن بعد چندهفته وبلاگ ننوشتن، کوه کندن است.