{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

.....

استاد من مرد ایرانی خیلی خوبیه. کلا میشه بگی انسانه. درک می کنه مشکلاتت رو سعی می کنه کمک کنه. با همه مهربونه. تا چند وقت پیش هم با دوست دختر آمریکاییش زندگی می کرد. این آدم اما با همه خوبیهاش یه جورایی غیر اجتماعیه. هیچوقت نشد من ببینم این آدم داره با یکی دیگه از استادا حرف می زنه یا تو آشپزخونه داره با بقیه قهوه می خوره. تو سمینارهای داخل دانشکده هم پیداش نمیشه. همینطوری آسه میاد و آسه میره. بعد امشب مهمونی بود خونه یکی دیگه از استاد ها و تمام دپارتمان رو دعوت کرده بود. از میون اینهمه آدم تنها کسی که نیومده بود همین یه آدم بود. از هر ملیتی که بگی اونجا پیدا می کردی. بعد من با خودم همش فکر می کردم این از کجای تربیت ماست که اینقدر دوست داریم کنار بکشیم خودمون رو و قاطی نشیم. اینقدر از جمع هراس داریم. ته ته دل خودم هم همینه. دوست دارم خودم باشم و اونایی که دوستشون دارم. گاهی میگم با خودم بس که ملت فضولی بودیم و همیشه نوک دماغ کسی تو زندگی مون بوده و مشغول نظر دادن راجع به کارامون ما هم مجبور بودیم یه جور مکانیزم دفاعی درست کنیم و دور خودمون دیوار بکشیم که ملت کمتر سرک بکشن. حالا وقتی پا میشی میای یه جای دیگه دنیا حتی با وجودی که می دونی هیچکس علاقه هم نداره سرک بکشه تو کارت ولی خب عادت کردی و دیوار رو نمی تونی خراب کنی. یعنی می خوام بگم گند هایی که زده میشه به زندگی آدم تو ایران حالاحالا ها بوش باهاته.

هیچ نظری موجود نیست: