{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

عید

تلفنی که داریم حرف می زنیم یهو میگی که عیدی چی می خوام. بعد من یادم میفته که عید نزدیکه و بیست روزی مونده که بیاد. اون ته تهای ذهنم می گذره که ای بی جنبه یه سال نشده یادت رفت؟ یکی دیگه بود چارتا بارش کرده بودی. با خودم تنها که میشم فکر می کنم عید یعنی چی؟ یعنی ذوق تعطیلی و سرکار نرفتن، پول عیدی از شرکت، کادو خریدن و گرفتن، برنامه ریزی برای سفر، از یه ماه زودتر غصه یه روز خونه تکونی رو خوردن، یکی به دو با مامان که شیرینی بخریم و نپزیم، غرغر برادرم که دیگه غیر ممکنه امسال بیاد دید و بازدید های احمقانه، تهران خلوت، فیلم های تکراری تلوزیون و یه عالمه وقت بیکاری و گپ و گشت و گذار و خواب و غذای خوب. بعد منی که مدتهاست هیچکدوم از اینها رو ندارم و دغدغه م شده فلان درس و تست و بی پولی و نگرانی آینده کدوم از اینا قراره منو ببره تو حال و هوای عید؟ بعضی چیزها تو جمع مفهوم دارن فقط، ربطی هم به قدمت چند هزار ساله شون و اینکه تو چند سال بهشون عادت داشتی نداره.تو فضاش باید باشی. آدم تنها که شد و همه فکرش اینکه چطور رو پای خودش بمونه عید میخواد چکار کنه اصلا. اون دختر عید پارسال کجا این کجا.

هیچ نظری موجود نیست: