{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

یه شبِ همینطوری

کارم ساعت 6 تموم شد، روز کاری آرام و خوبی بود. برمی گردم خونه و دراز می کشم رو کاناپه و فکر می کنم. پا میشم و شروع می کنم به جمع و جور کمد لباس ها. هوا گرم شده و تابستونی ها رو باید بیارم دم دست. هی نگاه لباسایی که از ایران آوردم می کنم و فکر می کنم هر کدوم رو کی و از کجا خریدم. دلم برای ستار تنگ شده و یه آلبومش رو می ذارم بخونه موقع جمع و جور. وسط میام آشپزخونه و لوبیا سبز ها رو می ریزم تو آب تا بشورم. دوباره بر می گردم سر کمد تا به یه جایی برسه. مامان برام از ایران از این کاور پلاستیکی نازک ها فرستاده. اینجا نیست و حوصله زیپ دار ها رو ندارم. لباس هایی رو که کمتر می پوشم می ذارم تو کاور و آویزون می کنم. لوبیا ها رو می شورم و می ذارم آبشون بره. بقیه لباس ها رو جمع می کنم و از پنجره نگاه آسمون می کنم که این روزها خودشم نمی دونه تو چه حالیه. غروب خورشید رو هم زیر چشمی نگاه می کنم و بر می گردم تو آشپزخونه. لوبیاها و کلم بروکلی رو می ریزم تو ماهیتابه. روش نمک و فلفل و روغن زیتون میریزم و می ذارم تو فر. میام سر لپ تاپ و شروع می کنم این پست رو نوشتن. بین هم زدن لوبیاها با خودم می گم کاش یه آدمی بود میشد باهاش حرف زد کمی. یه بار دیگه هم میزنم و تا پنج دقیقه دیگه آماده ست. غذای خوشمزه و سبکیه، خودم اختراع کردم. شب آرومی در پیشِ، خالی از هر چیز.

هیچ نظری موجود نیست: