{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

تولدم مبارک!

سی ساله شدم. برای ما ایرانی ها سن مهمیه. سه دهه زندگی شوخی نیست. حتی همین الان هم که می نویسم سه دهه، حس اینکه واردِ دهه چهارم زندگیم شدم تنم رو می لرزونه. اینگار یه جورایی خیلی دیرِ برای خیلی کارها. یه حسی که بعد از سی سالگی کمتر یاد می گیری، کمتر پیشرفت می کنی و کلا شانست تو خیلی چیزها بطور محسوسی کم میشه.
خودِ من وقتی دبیرستانی بودم بنظرم یه آدم سی ساله خیلی بزرگ میومد. گاهی حتی همین الان هم بگن یکی سی سالشه بنظرم خیلی بزرگ و جا افتاده میاد. همیشه فکر می کردم تا این سن آدم حتما همه کارهایی رو که باید می کرده انجام داده و باصطلاح تثبیت پیدا کرده. تحصیلات، شغل، پارتنر و همه چیزش معلوم شده و کارِ دیگه ای جز زندگی کردن نداره. حالا این زندگی کردن چیه اون موقع هیچ تصور خاصی ازش نداشتم. تو جامعه ای که همه ارزشت به تحصیلات و شغلت باشه همه فکر و ذکرت میشه کنکور و درس خوندن و دختر خوب بودن و پله های موفقیت رو تند و تند طی کردن. همه اینها اما خودش میاد، نیاز به اونهمه جوش زدن نداره.
اگر بخوام اتفاقات مهم رو تو این سی سال البته بعد از بزرگ شدنم! بشمرم قطعا اولیش دانشگاه رفتن بود. اما دانشگاه برای من اتفاقِ خاصی نبود. یعنی تحول آنچنانی در طرز تلقی من از زندگی ایجاد نکرد. در واقع یه جورایی خورد تو ذوقم که این بود اون جایی که اینقدر براش زحمت کشیدم. اینجا که فقط یه مدرسه بزرگتره. سرخورده شدم. بهترین اتفاقِ دوران دانشجویی عاشق شدنم بود. حسِ قشنگِ جدیدی بود و من گوشه هایی تاریک از وجودم رو کشف می کردم. کوتاه بود چرا که سرِ سودایی من نمی خواست تن به قواعد معمولِ زندگی بده. به درخواست ازدواجش نه گفتم و عشق تمام شد. دنیایی برای من اما تمام شد بعد از عشق. اما هنوز احترامِ من به اون آدم سر جاشه. به دوستی و عشق بی ریاش. و بخاطر حسِ قشنگی که با او تجربه کردم.
مهمترین اتفاق بعد از اون کوچم به تهران بود. شروع کار و زندگی و روی پای خودم ایستادن. لذتِ نابیه وقتی میبینی که میتونی. بدترین اتفاق اما در همین دوران رخ داد. اتفاقی که زندگیِ من، نگاه من و طرز تلقی من رو به همه چیز عوض کرد. خیانتِ آدمی که دوستش داشتم به من، اون هم با دوستِ دوران کودکیم همه اعتمادم رو ازم گرفت. اعتمادم به دوست داشتن و آدم ها، به عشق، به انسانیت. و هنوزِ که هنوزه نتونستم عوض کنم این نگاهِ بدبینِ کثیفِ پر از درد رو. تکه بزرگی از قلبم سنگ شد با این اتفاق.
و بعد تصمیم به مهاجرت و ترکِ تمامِ داشته ها. تصمیم به کشفِ دوباره، به از صفر شروع کردن و تجربه.
به اینکه به خودم ثابت کنم که باز می تونم، که دنیا هنوز قشنگه. تو مدتِ هشت ماهی که اینجا بودم زیاد دیدم. بنظرم اما آسمونِ همه دنیا یه رنگه، هر چند رنگِ زمینش کمی متفاوت باشه.
حسِ خاصی ندارم در آستانه سی سالگی. ناامید نیستم، اما امیدِ خاصی هم ندارم، دلداری کسی رو هم نمی خوام. خالی از هر چیزم. مثلِ لحظه های پر رخوتی میمونه که به یه نقطه ای از خلا خیره شدی و به هیچ فکر می کنی. نمی دونم چیا تو آستینِ زندگی هست برام، اما یه جورایی دیگه مهم هم نیست. منتظرم این ده سال هم بگذره و پا به میان سالی بذارم. اون موقع دیگه آدم اون یه ذره امید رو هم نداره و با خیالِ راحت منتظرِ تموم شدن میشه.
تولدم مبارک.

هیچ نظری موجود نیست: