{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

این نیز بگذرد

سه صبح بود که از خواب پریدم. خوابِ تو رو دیده بودم یا چیز دیگه یادم نمیاد الان. فقط یادمه که تا بیدار شدم یادِ تو اومد تو ذهنم و چقدر دلم می خواست مامانم اینجا بود می رفتم تو تختش خودمو گلوله می کردم یه گوشه. وۥل هم نمیخوردم که پرتم نکنه بیرون یه زمون. اونوقت یواشکی حفره زیرِ گلوشو بو می کردم و آروم میشدم. نیست اما. کلی فکرای جورواجور کردم. آخرین بار که ساعتو نگاه کردم پنج بود. بیدار که شدم هنوز هشت نشده بود. چای درست کردم و پنکک ها رو گذاشتم تو تستِر و فکر کردم که چه شبی بود. که چه شروعِ بدیه واسه اولین روز ترم پائیز، واسه دوباره بدو بدو و تمرین و کلاس و آزمایشگاه، واسه شروعِ دوباره. همین طوری گیج بودم که زنگ زدی. فکر کردم از ایرانه. " هلو پِرشِن" رو که شنیدم اینگاری یه چیزی کنده شد افتاد ته دلم. گفتی که می خواستی "سورپریز کال" باشه. بنظرم یه خورده سورپریزش زیاد بود. نفهمیدم چی گفتم اصلا و چی شنیدم. می دونی یه چیزایی گاهی از حد تحمل آدم خارجه. فکر کنم سنم واسه اینقدر زیادش رفته بالا یه خورده. ملاحظه کن دفعه بعد لطفا. یه چیزایی گفتی راجع به اینکه فک کرده بودی سر کارم و اینها. اینکه خوبی و خوشحالی من خوبم . یه چیزایی هم من بلغور کردم. آخر و عاقبتِ من با این بدخوابی به کجا میرسه نمی دونم. می دونم اما چه خوب تر بود اگه همه چیز اینهمه سخت و پیچیده نبود.

هیچ نظری موجود نیست: