{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

سفرنامه



1- آخر هفته رفته بودم دالاس. کاری داشتم که باید انجام میدادم گفتم بمونم گردشی هم بکنم. شب رفتم رستوران ایرانی. یه طرف سالن تولد کسی بود و کلی بزن و بکوب، این طرف هم یکی دیگه افطاری داده بود. بنظر صاحب رستوران همه رو می شناخت. یه جوری مثل مهمونی خانوادگی بود. کلا اگر بدون پول دادن هم می رفتم کسی نمی فهمید بس که هیچکس سر میز ما نیومد. پیشخدمتِ خودش اون وسط داشت همچین می رقصید که مهمونای تولد کم آورده بودن و واسش دست می زدن که بیشتر بلرزونه. قبلا تو وب سایتشون نوشته بود که شب رقص عربی دارن. از ساعتش که گذشت از پیشخدمت پرسیدم که رقص چی شد پس؟ گفت بخاطر رمضون نمی تونیم! اونوقت اون طرف فرشید امین داشت می خوند " سپیده! از اون روز که چشام چشماتو دیده...". کلی هم مجبور شدم توضیحات به دوستم بدم که چرا آقاها دارن با هم میرقصن و اینقدر قر میدن. از کار این مردم سر در نیاوردم من آخر.
البته بعد از مدتها باقالی پلو و ماهیچه همراه ترشی و دوغ عالمی داشت. از نون و پنیر و ریحون قبل از غذا و زولبیا بامیه بعدش هم کلی محظوظ شدم.
2- تو این سفر دوست عزیز لبنانی م همراهم بود. از اونجایی که این دوست بنده بسیار مذهبیه و باید حتما بره کلیسا منم مجبور شدم باهاش برم. چون باید هتل رو تحویل می دادیم و جایی هم باز نبود که من برم. قرار بود من بیرون بمونم اما چون گرم بود و مراسم دو ساعت طول می کشید قرار شد برم داخل و تو سالن بیرون از سالن اصلی منتظر بشم. یه ربع نگذشته بود که یهو یه خانم تقریبا مسن اومد سراغم که:
- عزیزم اولین دفعه ست میای کلیسای ما؟
- بله.
- اون شوهرته یا دوستت؟اسمتون چیه؟
- دوستمه. ....
- چرا تو نمیری مگه "ارتودوکس" نیستی؟
- نه نیستم.
- تو خانواده " مسیحی" دنیا اومدی؟
- نه خانم. من مذهبی نیستم.
- باشه پس من میرم برات کتاب دعا میارم که با ما همراهی کنی!!
این بود که بنده دو ساعت تمام مجبور شدم سرپا بایستم و گوش کنم و حرص و فان رو همراه هم داشته باشم. بعدش هم نصف فطیر خودش رو به من داد. کلا از پیش من بجز یکی دو دقیقه تکون نخورد. آخر کار هم کشیش اسم من و دوستم رو به عنوان مهمون خوند و خوشامد گفت. بیخود نبود می گفت "اسپل" کن اسمتون رو. موقع بیرون رفتن هم جناب کشیش یه دست محکم با من داد و آرزو کرد که منو بیشتر ببینه. این خانم هم در تمام مدت داشت با یه لبخند محو منو نگاه می کرد و خوشحال بود که یکی رو به راه راست هدایت کرده. حالا شاید یه زمون از جزئیات این دو ساعت مفصل بنویسم.
3-ناهار رفتیم یه رستوران لبنانی که بد نبود اما خیلی خوب هم نبود. هموطنان همیشه در صحنه هم اونجا بودن و محظوظ شدم طبق معمول.
آما (با تشدید بخونین مثل همشهری های ما!) بعد از ناهار رفتیم " مرکز مجسمه ناشر". این مجموعه کلکسیون شخصیِ این جناب " ناشر" بوده. زیاد بزرگ نیست اما کارهای جالبی توش پیدا میشه. یکی از این کارها که عکسش رو این بالا گذاشتم اسمش هست "walking to the sky " . بسیار کار خلاقانه و زیبا و باشکوهیه. یه سری از کارها داخل ساختمون بودن و بقیه هم تو حیاط ساختمون که بسیار قشنگ طراحی شده بود. خلاصه بعد از مدتها مضیقه و دوری از عالم هنر بسی لذت بردم.

هیچ نظری موجود نیست: