{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

باور

مامانم میگه تو همه چیزحکمتی هست. حتی تو اتفاقای بد. وقتی براش تعریف می کنی که فلان اتفاق برات افتاده و داری اذیت میشی میگه حتما خیری توش بوده. میگه خدا همیشه مراقب ماست. مثال میزنه از دور و بری هامون که همه چیز دارن اما خوشحال نیستن چون وصل نیستن، چون ایمان ندارن. میگه هر چیزی دلیلی داره و همینه که همیشه میتونه تحمل کنه.
من اما شک می کنم، زیاد. به اینکه چرا برای داشتنِ چیزهای خوب تو زندگی قبلش باید زجر کشید. به اینکه چرا بعد از کلی التماس به درگاه خدا یهو یه چیزی میذاره تو کاسه ت که به خودت و دعاهات هم شک می کنی. که ای بابا نکنه من اصلا داشتم اشتباهی دعا می کردم. چرا اینطوری شد یهو پس. وقتی که شک می کنم عصبانی میشم و وقتی عصبانی میشم قهر می کنم. و وقتی خیلی عصبانیم گاهی میگم خدا تو رو خدا با من اینطوری نکن. بعدش خنده م میگیره که از خودش به خودش پناه می برم. به اینکه چقدر این باور در من ریشه داره که هیچ جوری هم از بین نمیره. که همش دارم باهاش حرف میزنم هرچند که هیچ چیزی از طرز زندگی و قیافه م به آدمهای مذهبی نرفته. اصولا دینداری برای من یعنی رعایتِ اخلاقیات، رعایت انسان و اصول انسانی. بقیه مسائل فقط ظواهر هستن و به همین دلیل برای من مسلمانی، مسیحیت، یهودیت و هر دین دیگه ای فقط یه تایتل حساب میشه. چرا که بیسِ همه اینها یکیه. همینه که همیشه به سبکِ خودم دینداری کردم. برای من کلیسا و کنیسه رفتن فرقی نداره با مسجد رفتن و نماز خوندن. همینه که عصبانی میشم وقتی آدمها بخاطر اینکه یکی مثل اونها فکر نمی کنه به خودشون حق میدن محکومش کنن و یا بکشنش حتی. این دینداری نیست.
دوستِ هندی من گوشه خونش یه خدای فلزی داره که یه مجسمه خیلی زشته با یه عالمه زلم زیمبو بدلی که بهش آویزونه. اما وقتی جلوش زانو میزنه و از ته دلش دعا می کنه برای من قشنگه. اما همین برای کسِ دیگه ای بت پرستی حساب میشه شاید. من اما نمی فهمم که چرا اینطورِ؟ که چطور میشه که عده ای اینطوری فکر می کنن. که چه حسی بهشون دست میده وقتی همچین صحنه ای رو می بینن. چیه که اینقدر عصبانیشون می کنه.
من نمی فهمم چرا دوست مسیحیِ ارتدوکسِ من همیشه داره با همه بحث می کنه که خدایِ مسلمونها با خدای اونها فرق داره. چون خدای مسلمونها تنبیه می کنه اما خدایِ اونها مهربونه و پر از لطف. و من نمی فهمم که چرا اینقدر پر از خشمِ از این قضیه. و قرمز میشه موقع حرف زدن در این مورد. و چرا نمی فهمه که مهمه یه جوری وصل باشی فقط. خدا که یه دونه است، حالا تو می خوای فکر کن صد تاست. به هر زبونی و با هر اسمی صداش کنی همون یه دونه ست که میشنوه. مهم اینه. من اما اینهمه اصرار رو برای اینکه ثابت کنن خدایِ اونها بهتره نمی فهمم. کلا بحث و جدل در مورد مسئله یِ به این درونی رو نمی فهمم و اصرار به اینکه همه رو راضی کنی به قبولِ اینکه دین و خدایِ تو بهتره. هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر نتیجه می گیرم.
من فقط می فهمم که اون وصل بودن به قول مامانم حسِ خوبی میده به آدم. همین کافیه. فقط کاشکی منم اندازه مامانم باور داشتم. اونوقت منم راحت تر تن می دادم به بازیِ زندگی. به غمِ نداشته ها و به دعاهایی که برعکس جواب میدن گاهی.

هیچ نظری موجود نیست: