{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

ایمیل نگاری من و دوستم

سلام امیر
خوبی؟ پیغامت تو فیس بوک رو که خوندم باورم نمی شد. همین سه روز پیش یهو یادش افتادم و یه مطلب راجع بهش نوشتم. یادته چه روزهایی داشتیم. چقدر خوش خیال بودیم و پر از آرزو. من فکر می کردم یه گهی میشم و دنیام رو اونجوری که می خوام می سازم. اما نشد امیر، نمیشه. همه جا اینگار آسمون یه رنگه. دلم گرفته این روزها خیلی. یهو اینگار تمام باورهات بهم ریخته باشه. آرزویی هم ندارم حتی. اینگاری که یه گوشه نشسته باشی و ببینی اون بیرون زندگی جریان داره. هیچ حسی ندارم به هیچی دیگه.
حس اینکه دیگه اونجا هم کسی به یادم نیست یه جوری مزید بر علت میشه. نه کسی یادی می کنه و نه کسی خبری می گیره. اینگاری که من اصلا هیچوقت نبودم. اینجا هم که ریشه و تعلقی نیست. اینگار پرت شده باشی تو یه فضای خالی. پر از هیچی.
دلم برای حرف زدن و درد و دل کردن تنگ شده. برای غرغر کردن، برا یکی که محکم بغلم کنه. هیچکس نمی فهمه. همه می گن عادت می کنی بعد از یه مدت. اما بحث عادت نیست. اینگاری یه حفره ای تو سمت چپ سینه ام داشته باشم همیشه. فشارش میدم گاهی اما اینگار قرار نیست پر بشه.
هر جا هم که بری زندگی دچار روزمرگی میشه. بالاخره یه کاری هست که باید انجام بدی تو یه جای محدود با یه عده آدم خاص و این ناگزیر روزمرگی میاره با خودش.
خوشحالی و خوشبختی و داشتن حس خوب خیلی هم به محل زندگی آدم ربط نداره یا اگه داره ربطش کمه. من نمی دونم چیه و کجا باید دنبالش رفت اما می دونم اینا نیست. بدیش اینه که حتی انرژی ندارم دنبالش بگردم. یهویی نمی دونم چم شده اما کم آوردم. هیچ انگیزه ای برای ادامه نیست. خلا مطلق.
بدیش اینه که چیزی هم نمی تونی بگی. تا حرف بزنی همه می پرن بهت که خودت خواستی. یه سال تموم دهن خودت و بقیه رو سرویس کردی که بری . حالا که رفتی اینارو می گی. اینه که آدم باید لالمونی بیاره. حتی حق نداری دلتنگ که شدی گریه کنی. چون خودت خواستی. میدونی مثل این می مونه که تو میدونی یکی مریضه و قراره بمیره. بعد که مرد بهت بگن گریه نکن تو که می دونستی مردنیه. اما بالاخره مردن دردناکه هر چقدر هم که از قبل بدونی و خودت رو واسش آماده کرده باشی.
دلم برات تنگ شده و وقتی می بینم حالت ینقدر بده و من حتی نیستم که با هم حرف بزنیم قلبم له میشه. دلم برای مریم هم میسوزه که هنوز امیدواره خدا یه نگاهی بکنه بهش و فرصت دوباره بده.
امیر میدونی خیلی به سرعت دارم بی اعتقاد میشم و این منو می ترسونه. گاهی میگم نکنه خدا هم با من لج کرده. بعدش همه اون درس هایی که راجع به خدا بهمون داده بودن یادم میاد و می ترسم. از همه چیز می ترسم. از اینکه بلایی سرم بیاره، از اینکه دوستم نداشته باشه و ولم کنه. از یه طرفم می گم اینا همش چرت و پرت که تو بچگی کردن تو مخ ما. خلاصه که بد اوضاعی دارم امیر.
دلم برای همه چیز تنگ شده. دلم یه بغل امن می خواد. یه جا که خودمو گلوله کنم تا صبح توش و بدونم همه چیز امن و امنه اونجا. خسته شدم بس که خودم با خودم حرف زدم و خودمو محکم بغل کردم.
دلتنگت شدم. به تو هم غر نزنم که میمیرم. مراقب خودت باش.
امیر
ابرهای همه عالم شب و روز، در دلم می گریند.
******************

عزیزم
چی بگم دلم ریش می شه وقتی این حرفا رو می زنی
دلتنگی تو رو فقط میشد با این توجیه تحمل کرد که تو به آرزوت رسیدی و یه قدم به زندگی که می خواستی نزدیک شدی ولی...واقعا حرفی ندارم بزنم. ولی نگران اعتقاد و این حرفا نباش . تازه داری عاقل میشی .من نگرانی از بی خداییم ندارم چون می دونم اگه وجود داشته باشه اونه که باید حساب پس بده نه بنده های بدبختش...
کی می گه مهربونه خدایی که جاش توی آسمونه!

هیچ نظری موجود نیست: