{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

و خداوند گودر را خلق کرد

صدیق تعریف داره می خونه: آتشی در سینه دارم جاودانی، عمرِ من مرگی ست نامش زندگانی
.
من از سر کار برگشتم و دارم گودر رو زیر و رو می کنم و فکر می کنم چقدر خوب که گودر هست، که میشه یه عالمه چیزای خوب توش بخونی، یه عالمه حس های خوب بگیری، یه عالمه ذوق کنی که وای چه خوب نوشته فلانی و یه عالمه احساس نزدیکی کنی با کسایی که ندیدیشون. بعد با خودت بگی که چه خوب شد که این گودر اختراع شد!!! که اگر نبود این همه وبلاگ خوب الان چکار می کردی.
اصلا می دونی چی شد که من وبلاگ گرد شدم. همش تقصیرِ این "لینکی" بود که یه روز "وحید" فرستاد برام. یه روزایی دو سه سال پیش بود. از همون روزایی که منم سودای رفتن داشتم و یه جوری کلمه کم داشتم که بگم چرا. بعد یهو دیدم که وای که چه خوب نوشته. که من چقدر "نگار" تو این نوشته رو می فهمم و چقدر همزمان "نویسنده" این نوشته رو می فهمم. که می دونم که باید برم تا ببینم که آسمونِ یه جای دیگه چطوریه. که بوسیدن همون وقتی که دلت خواسته، از همون بوسه های خودانگیخته که یهو دلت می خواد، چه فرقی داره با بوسه هایی که فقط تو زمان و مکان مناسب می تونی داشته باشی. که پوشیدن پیرهن و دامنِ چین دار زیر نور آفتاب چه حسی داره، که با شلوار گرم کن و موهای همینطوری هر طرف رها سوپر مارکت رفتن چطوریه.
همین شد که من معتاد شدم، به خوندن نوشته های آدمهایی که نمی شناسم اما کلی احساس نزدیکی دارم باهاشون. که با اینکه نویسنده خوبی نیستم اصلا شروع کنم که بنویسم.
.
همچنان داره می خونه: کج کج رَویِ روزگار اگر گذارد.......
.
حالا که اومدم باز هم این نوشته رو هر چند وقت یه بار می خونم. برای اینکه یادم نره اون حس ها. برای اینکه یادم بمونه که دنبال چی اومدم .
یه وقتهایی هست، وقتهای زیادی هم هست، که منم دلم تنگ میشه. برای شب های جشنواره با "نیما"، برای عصرهایی که میرفتم خونه وحید و یه بغل فیلمِ خوب سوا می کردم از اون کلکسیونِ درجه یکش، برای عصرهای خانه هنرمندان، برای سینما عصر جدید، برای کافه نادری و علی، برای تئاتر شهر و آقای خوارزمی که همیشه خدا برام بلیط پیدا می کرد حتی شده بلیط مهمان که بتونم ببینم اجراها رو، برای نشر ثالث، برای انقلاب گردی، برای بوسه های آخر شب موقع خداحافظی که هر دفعه می گفتیم از دفعه دیگه تو خیابون همو نمی بوسیم اما باز می بوسیدیم، برای خیابون شریعتی بالاتر از میرداماد تا تجریش، برایِ اون ترافیک، برای اون اعصاب خوردی و فحش دادن های موقع عصبانی بودن از همه چیز.
فقط می دونی بدیش چیه؟ یه زمونایی یه مطلبِ خیلی خوب می خونی و ذوق می کنی، دلت می خواد با یکی راجع بهش حرف بزنی اما کسی نیست.
می دونی چه حسی دارم این وقتها؟ مثل آدمی می مونم که یه خبرِ خوب داره، اما کسی رو نداره که خبرو بهش بده.
.
دلا،دلا می بری ام
کجا، کجا می بری ام
غلط ، غلط گر نکنم
خطا می بری ام

هیچ نظری موجود نیست: