{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

من

من دلم شادی میخواد. دلم می خواد مثل قدیم ها یه چیزی وول بخوره ته دلم یه چیزی که نذاره یه جا بند شم. یه چیزی که دوباره آرزو بسازه برام. من دلم خنده از ته دل می خواد. از اونا که نفس کم میاری و به طرف میگی بسه دیگه نمی تونم بخندم. من دلم انرژی می خواد که برم دنبال آرزوهام. من یادم نمیاد از کی اینقدر داغون شدم که دلم هیچی نمی خواد. دلی که هیچی نخواد که مرده رفته پی کارش. من یادم نمیاد از کی شروع شد که من هی وزن قلبم رو تو سینه م حس کنم. که هی حس کنم سنگین تر شده و آویزون شده و سر جای خودش نیست. من یادم نمیاد از کی اینقدر اشکم لب مشکم اومده. من نمی دونم چرا دیگه حتی سفر هم شادم نمی کنه. منی که فکر سفر کردن هم شادم می کرد حالا باید خودم رو مجبور کنم به سفر فقط برای اینکه نپوسم، نمیرم. من نمی دونم چرا سقف دنیام اینقدر اومده پایین. من یادم نیست آخرین دفعه کی بود که تونستم تمام قد زیر اون سقف وایسم و بگم اوهوی دنیا این منم. من یادم نمیاد اون دختری که می شناختمش کی مرد، من دلتنگشم. من حالم از خودم و ناله های تمام نشدنیم تو این صفحه بهم میخوره. من دلم می خواد نباشم دیگه یا اینی که هستم نباشم.

هیچ نظری موجود نیست: