{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

اییییییییییییوا

من همیشه گفتم یکی از نگرانی هام اینه که احمق بشم اینجا. یعنی اینقدر گرفتار بدو بدو و زندگی و روزمرگی بشم که نرسم بخونم و ببینم و حرف بزنم. که خارج از جریان بیفتم و فکر کردن یادم بره. برای من همیشه یکی از المان های در جریان بودن فیلم دیدن بوده. اینجا که اومدم اما بخاطر شرایط کپی رایت نمیشه فیلم دانلود کرد و کلا دسترسی مشکله. سینمایی هم نداره که فیلم های مستقل نشون بده و کلا پتانسیل حماقت تو این ایالت بیشتره. حالا ابنهمه گفتم که برسم به فیلم wall-e که خیلی از دوستان گفته بودن که ببینم. نشده بود تا رسید به جمعه پیش که دانشگاه گذاشته بودش. با همه گرفتاری و اعصاب نداری شال و کلاه کردم و تک و تنها رفتم که ببینم. گفتن هم نداره که عاشقش شدم. نشسته بودم تو یه ردیف تنهایی و ذوق می کردم برای خودم. یعنی از همون اولش که تک و تنها واسه خودش بود شاخک های همذات پنداری من شروع به ورجه وورجه کرد تا آخر فیلم. اونجوری که از رو سوسکه رد شد و هول کرد و نیگاش کرد یا اون غار تنهاییش و فیلم دیدن تو تنهایی. رسید به اونجا که اونطوری خیره نگاه می کرد به اون یکی دیگه و می گفت " ایییییییییییییییوا" اشکم در اومد. اون نگاه خیره پر از التماس و اون بی محل شدناش، اونجوری که ایوا اسکنش کرد و از روش رد شد، اون عروسکه که برای ایوا درست کرد و هیچی به هیچی. وقتی که بردش خونش چه تند و تند همه داشته هاش رو قسمت می کرد و هیچی نمی خواست. یواشکی نزدیک شدناش که دستش رو بگیره. مردم یعنی من براش همونجا. بعد هی آفرین صد آفرین گفتم به سازنده هاش و ذوق کردم برای خودم. بعد با خودم گفتم ببین کجا رسیدی که با این هم هور هور می شینی گریه می کنی. عاشقش شدم یعنی ها در این حد که هی با خودم می گم: اییییییییییییییییییوا

هیچ نظری موجود نیست: