{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه یی اندیشد

یه اتفاقایی تو زندگی هست که فکر می کنی برای تو اتفاق نمیفته. در مورد دیگران شنیدی و احتمالا چند دقیقه یا نهایت چند روز ذهنت رو مشغول کرده و تمام. یا تو فیلم دیدی و تا آخر قصه با قهرمان فیلم بالا و پایین شدی و بعد تمام. نشده یا نخواستی خودت رو تو اون موقعیت بذاری. خب همچین موقعیت دلچسبی هم نبوده که بخوای تجسم کنی. اما یه روزی پیش میاد تو زندگی که یه نفر میشینه جلوت و دهنش باز و بسته میشه و بهت میگه که ممکنه سرطان داشته باشی. از یه لحظه ای به بعد گوشات دیگه نمیشنوه و فقط دهنش رو میبینی که باز و بسته میشه. سرت داغ میشه و دستات یخ می کنه و دهنت خشک میشه. همه اینا فقط تو چند ثانیه اتفاق میفته. به خیالت چکاپ سالیانه همیشگی بوده و رفته بودی مثل همیشه بشنوی که همه چیز خوبه و باید بری سال بعد برگردی برای چکاپ. وقتی بهت میگن دکتر می خواد باهات حرف بزنه شک می کنی خب اما فکر اینقدرش رو نمی کنی. بعدش خب سرطان همیشه برات معنی مردن میداده. درست که همیشه می دونستی زود میمیری اما همیشه فکر کرده بودی با تصادف و آنی میمیری نه با کلی درد و عذاب و تنهایی. بعد حس می کنی نفست بالا نمیاد و اشک میاد تو چشمت. بعد می خوای خودت رو جمع و جور کنی اما نمی تونی. دکتره دستت رو می گیره و میگه ممکنه سرطان باشه و تا چند تا تست دیگه نکنه هیچی نمی تونه بگه. میگه که نگران نباشی. بعد تو نگاهش می کنی و با خودت میگی به چند نفر تا الان همین حرف ها رو زده؟ بعد اون یه چیزای دیگه میگه که نمی شنوی و قرار تست ها رو میذاری و برمیگردی مدرسه. بعد میگی چه روز زنی شد امسال واسه خودش. به مرگ فکر می کنی و کارهای نکرده و آرزوها. بعد از اینکه اینقدر ضعیفی شرمنده میشی. هنوز که چیزی معلوم نیست. اما به هر حال همیشه فکر کرده بودی دختر قوی ای هستی. که خوب عمل می کنی و می تونی خودت رو جمع و جور کنی. اما خب به نظر اینم مثل خیلی چیزای دیگه درست نبوده. ترسیدی مثل سگ و داری می لرزی و بدترین ها میاد جلو چشمت. به بقیه چی بگم؟ مامانم چطور میشه؟ بعد یاد خدا و آخرت و جهنم و همه مزخرفاتی که راجع به این چیزا تو مدرسه تو مخت کردن میفتی. اگه راست باشه چی؟ چقدر ریشه کردن این مزخرفات تو ذهنت؟ خب بچه بودی و ذهنت صاف و هر چی گفتن جذب کردی. درست که تو بزرگی خوندی و فکر کردی و عوض کردی خودت رو اما به نظر تو همچین موقعیتی اونی که ته وجودته بالا میزنه. بعد بیشتر از خودت و آویزون بودنت حالت بد میشه که چه آدم مزخرف ترسوی ضعیفی هستی و خودت خبر نداشتی. سرت هنوز داغه و چشمت پر اشک میشه و قورتش میدی. برمیگردی سر کار اما ذهنت جای دیگه ست. میری تو اینترنت اطلاعات بگیری که جریان چیه. میخونی و هی امید میدی به خودت و ناامید میشی. زندگی همینه خب اما و کاری از دستت برنمیاد تا تست های بعدی. آروم تر میشی تا عصر و مثبت تر فکر می کنی. چیزی که معلوم نیست و دکتر گفت که احتمال میده. به سفرت فکر می کنی و کارای نکرده. اما اون لحظه که اسم سرطان از دهن دکتر درمیاد میشه کابوست. یاد همه فیلم هایی که دیدی میفتی و عکس العمل آدمه وقتی از دکتر میشنوه. عرق سرد و دهن خشک شده رو اما تو فیلم نمیشه نشون داد. یا قلبی که داره می ترکه تو سینه. کاری نمی تونی بکنی اما. عصر میشه و برمیگردی خونه. من ترسیده ام اما، خیلی. مرگ هیچوقت اینقدر از نزدیک دهن کجی نکرده بوده بهم.

هیچ نظری موجود نیست: