{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

من و تو

ایمان برای آدمی با پیشینه من چیزی بود از روی ترس یا تلقینات معلم و مدرسه و تلویزیون یا نداشتن چیز دیگه. یه چیزی بود که گوشه و کنار زندگیم بود و کاربردی نداشت جز مواقعی که از چیزی از خدا می خواستم. فکر می کردم چون بهش ایمان دارم و دختر خوبی ام همه اینا کمک می کنه که به خواسته م برسم. گاهی هم به اسم ایمان سرپوش می ذاشتم روی ترس هام. وقتی می ترسیدم ریسک کنم در موردی که بنا به عرف گناه بود یا درست نبود به خودم می گفتم به واسطه ایمانم نمی کنم. اما بیشتر مواقع از ترسم بود. خدا پیرمرد ریش سفید عصبانی ای بود که منتظر بود من نافرمانی یا ناشکری بکنم تا چند برابر اون بلا رو سرم بیاره. می ترسیدم ازش. بدبختی ها که نازل میشد تازه می گفتم مرسی که بدبخت ترم نکردی. بزدل بودم یا چی نمی دونم. بعد یه روزی که عصبانی بودم از اوضاع و همه چیز بد بود عوض شدم. دیگه نمی ترسیدم. بد یا بدتر یا هرچی فرقی نداره. اگر بنا به مزخرفاتی که تو گوش من کرده بودن همه چیز به قسمت و قضا و قدر ربط داره که من شکر و فرمانبرداری بکنم یا نکنم فرقی نداره. اگرم که نه دست خودمه که چه معنی داره اینهمه گردنم رو کج کنم وقتی چیزی انصاف نیست. حالا گردنم رو راست می گیرم و داد می زنم که حق من نیست. بدتر رو هم که می فرسته مهم نیست. زندگی همیشه همین بوده، روز خوشی هم اگه بوده بخاطر تلاش و سعی خودم بوده. بد هم اگر الان باشه باهاش می جنگم اما با گردن راست. شکر نمی کنم که بدتر رو نفرستاده. نمی ترسم ازش دیگه و مهم همینه.

هیچ نظری موجود نیست: