{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

دوستی

می دونی هر چقدر که بزرگتر میشم و بیشتر می بینم و تجربه می کنم نظرم بیشتر و بیشتر راجع به مفاهیمی مثل دوستی عوض میشه. بچه تر که بودم دوستم همه دنیام بود. نمره بیشتر اگر می گرفت، جا مدادی یا پاک کنش که قشنگ تر بود همه فکرمو مشغول می کرد. اصلا همه دنیا تحت تاثیر اون و کارهاش بود.
بزرگتر شدم و پای یه چیزای دیگه وسط اومد. عقائد و دغدغه های تین ایجری. اینکه می خواستی همه دنیا رو عوض کنی و به همه زمین و زمان انتقاد داشتی و همه چیز به نظرت غلط بود. طبیعتا کسی که اینو می فهمید و پایه ت بود برای اینهمه تغییر میشد دوستت. باید راز نگهدار بود و تو خیلی چیزها هم عقیده بودین. عجیب هم عمیق میشدن این دوستی ها. بعضی هاشون تا الان هم ادامه دارن و هیچوقتِ دیگه جنس هیچ دوستیِ دیگه ای مثل اونا نشد که نشد.
دبیرستان و تین ایجری تموم شد و دوران دانشگاه رسید. دورانِ تجربه های جدید، رویِ دیگه زندگی، عاشقی و شکست، دغدغه آینده و کار و شغل و این چیزها. باز هم عوض شد تعریف و معیارای دوستی.
باید یاد می گرفتی ازش، باید می تونست که بشنوه، که بفهمه و میشد که باهاش شِر کرد. باید حس می کردی که هست یه جایی برات همیشه. حتی اگه زیاد نبینیش. این دوره هی می گردی و می گردی تا پیدا کنی بیشتر از این دوستا. پیدا هم میکنی گاهی، یا حداقل فکر می کنی که کردی. بدیش می دونی چیه اما دوستی های این دوره. آدما زیاد پیش میاد که یهو تغییر کنن. ازدواج می کنن، یهو مذهبی میشن، از ایران میرن و چیزای دیگه. بعد یهو یه جورایی میشه رابطه. بعد یا اونا دیگه نمی خوان مثل قبل با تو باشن یا تو نمی خوای. اون آدمها نیستین دیگه خوب. خود آدم هم ممکنه از این تغییر ها بکنه، فرقی نمی کنه. این عوض شدن یا قطع شدن رابطه ها که زیاد شد، دیگه کم کم عادت می کنی. درد داره اولی ها اما بعد پوستت هی کلفت تر میشه. یاد می گیری که اذیت نشی و بگی خوب اینم تموم شد یا عوض شد یا هرچی. زیاد تر که شد می دونی بعدش چطور میشه. دوستی میشه یه چیز علی السویه برات. یه چیزِ لوکس، که اگه باشه خوبه و حال میده، اگرم نبود خوب نیست دیگه. چرخ زندگی می چرخه در هر صورت. بعد اینطوری میشه که هر روز بیشتر و بیشتر می خزی تو خودت، گلوله میشی تو خودت. پعد اینطوری میشه که یه روزی یهو یادت میفته که آها، چرا اون موقع که تین ایجر بودم آدم بزرگا یه جوری که اینگار تو نگاشون پر از آخی حیوونکی بود نگام می کردن وقتی شکممو واسه دوستم پاره می کردم و مثلا ازش دفاع می کردم. بعد اینطوری میشه که تو یه عصر بارونی می فهمی که جدی جدی بزرگ شدی.

هیچ نظری موجود نیست: