{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

به کودکی که هرگز زاده نشد

یه روزی باید مفصل بنویسم از کی و چطور از تو بچه نداشته ام متنفر شدم. از کی دلم نخواست هیچوقت دنیا بیای، نباشی.
قبل از تو ما خوب بودیم، زندگی قشنگ بود، می خندیدیم و آرزو داشتیم. ما حرف می زدیم، ما گوش می کردیم، ما می دیدیم و ما سرشار می شدیم از هم. تا بود ما بودیم و خودمان. ما هر کدام سلکشن خودمان را از لئونارد کوهن داشتیم، هر دو مرسده سوسا را دوست داشتیم و از فیلم هایی که دیده بودیم تعریف می کردیم. من می گفتم که "خر" فحش بدیست جایی که من زندگی می کردم و پدرت می گفت برای آنها " بز" فحش بدیست. ما به هم رقص یاد می دادیم و من ریسه می رفتم از قر دادن های پدرت. ما شب ها هر دو قبل از خواب کتاب می خواندیم و خواب کشور خودمان را میدیدیم. ما به هم زبان یاد میدادیم و دوستت دارم را به دوازده زبان بلد بودیم بهم بگوییم. ما تمرین می کردیم که دوستت دارم به کدام زبان در کجا بیشتر می چسبد. ما با هم غذا اختراع می کردیم و مزه اش را مسخره می کردیم. ما کاری به خدا نداشتیم، او هم کاری به ما نداشت. مسجد و کلیسا هم نمی رفتیم، او هم خانه ما نمیامد. ما آدم های عادی بودیم با آرزوهای معمولی. ما داشتیم زندگی مان را می کردیم.
بعد ما شروع کردیم که به تو فکر کنیم، بی هوا. به اینکه تو که آمدی چطور بزرگت کنیم. به کدام زبان بهت بگوییم که دوستت داریم. اسمت ریشه در کدام فرهنگ داشته باشد و روحت ریشه در کدام. بعد پای خدا وسط آمد یهو و اینکه خدای من بهتر است یا پدرت. من خدای خاصی نداشتم و تعصبی هم. اما پدر بزرگ و مادر بزرگ ها خدای خودشان را دارند و تعصب خودشان را و ریشه هایشان را. بعد من نمیدانم چرا از وقتی پای خدا وسط آمد همه چیز بهم ریخت. مسجد و کلیسایی که نرفته بودیم مهم شد. بعد ما دیدیم که تو چقدر مهمی. توی فسقلی دنیا نیامده. بعد الان ما دیگه بخاطر تو و آینده تو با هم نیستیم و تو همانجایی که هستی میمانی تا ابد و من دارم تمرین می کنم که به دوازده زبان بگویم چقدر ازت متنفرم.

هیچ نظری موجود نیست: