{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

مرسده سوسا

بعضی بعد از ظهرهای پاییزی که میشد و فیلم و کتاب لازم میشدم می رفتم خونه وحید. بس که خوانِ بیکران آرشیو فیلم و کتابهاش همیشه باز بود. پیاده میرفتم اکثرا. وسطِ خیابون بهار و اونهمه همهمه و آدم و زندگی یه غار تنهایی داشت واسه خودش. از حیاط نقلی رد میشدم و سه تا پله پایین میرفتم. چای داغ و شیرینی هم که همیشه به راه بود. بعد میشِستم روی اون مبل راحتی چاقه و گپ می زدیم. طبق معمول هم فیلم و کتاب و غر زدن از شرایط. بعد موسیقی می ذاشتیم و چاییمون رو می خوردیم. اکثر وقتها هم " مرسده سوسا" بود. که اصلا من بواسطه وحید شناختمش. هیچی نمی فهمیدم از شعرش اما یه چیزی تو موسیقی ش جریان داشت که منو می برد با خودش. به دور دورها، به شهر آرزوها. اون بیرون تاریک بود و بارونی و ما این زیر دنیای خودمون رو داشتیم. غرقِ موسیقی و فیلم.
حالا خیلی از اون موقع ها گذشته. اما تو تمام این سالها هر وقت من به اون دو تا فولدر سلکشن گوش میدم ، هرجا که باشم، پرت میشم وسط اون زیرزمین و روی اون مبل. که وحید تو آشپزخونه نقلیش چایی دم می کرد و من دنبال فیلم می گشتم و "سوسا" می خوند.
بعد دیروز همینطوری رفتم تو فیس بوک و خبر رو دیدم. یهو اینگار که همه اون روزها مثل پرده از جلو چشمم گذشت، باورم نمیشد. چه یهو تو یه خبر یه خطی آوار می کنن واقعیت رو سر آدم، فلانی مرد. یعنی اون صدا دیگه نمی خونه. بعد من دیدم که چه دونه دونه دارن تموم میشن همه داراییهام، همه وابستگی هام، همه چیزهای زنده دور و برم. بعد رفتم آفلاین گذاشتم برای وحید که سفر بود و می دونستم که خبردار نشده. بعد چه نشستیم و دوتایی غصه خوردیم.

هیچ نظری موجود نیست: