{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

آسمون همه جا یه رنگه، گیرم زمینش کمی فرق کنه

من داشتم زندگی خودمو می کردم. سرم به کار خودم بود. شادیهای کوچیک و غصه های بزرگ خودم رو داشتم. یاد می گرفتم که دوباره چطوری میشه از صفر شروع کرد. از هیچ. دنیای جدید، مملکت جدید، زبان جدید، آدمها و تجارب جدید. با خودم فکر کرده بودم که همه چیز خوب میشه. یاد گرفته بودم که دلداری بدم خودم رو، سرگرم کنم خودم رو، بغل کنم خودم رو. یاد گرفته بودم چطوری خودم رو سورپریز کنم، چیزای کوچیک به خودم کادو بدم و خودم رو خوشحال کنم. برای چیزهای احمقانه شادی کنم. موسیقی چرند گوش بدم، برقصم، بخندم. سرم به زندگی پوچم گرم بود. تو یه مساحتِ یکی دو مایل مربعی دور خودم می چرخیدم و اسمشو گذاشته بودم زندگی و سعی می کردم راضی باشم بهش. بعد تو اومدی و بعدش تو رفتی. بعد از اون دیگه هیچی مثل قبلش نشد. اون شیشه که دورم بود شکست. بعد فهمیدم که آسمون هر جا هم که بری یه رنگه. بعد این حتی از بقیه چیزها هم دردش بیشتر بود. چون دیگه نمیدونم کجا میشه رفت.

۱ نظر:

حدیث گفت...

در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست..دل من، که به اندازه ی یک عشق است، به بهانه های ساده ی خوشبختی...! خوشبختی؟!