{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

رزم مشترک یا درد مشترک، نمی دانم

درس دارم، زیاد. کار از بعدا می خونم و شب بیدار می مونم هم گذشته. اما خوب تمرکز که نباشه کاری هم از دست من برنمیاد. میشینم و هی فکر می کنم. دوره می کنم زندگی رو، روزها رو و عمرم رو. نگران تو هم هستم که نیستی. که فیس بوکت رو " دی اکتیو" کردی. که من می دونم اون ته تهای دلت چه خبره اما خوب هر دومون به روی خودمون نمیاریم بس که عادت کردیم به این ماسک دختر قوی. هفته پیش من داغون بودم و گریان، این هفته نوبت توست اینگار. حرف که می زنم باهات میبینم که چه آدم ها دردهاشون شبیه، چه فکرهاشون شبیه و چه من دوستت دارم بیشتر از همیشه. بعد دلم یه جوری قرص میشه که فقط من نیستم که سختشه. بعد صدای خودم رو می شنوم که داره برات نسخه می پیچه. مثل صدای غریبه هاست. مزخرف می بافم که سخت نگیر و برو زندگیت رو بکن تا زندگی تو رو نکرده. برو دوست پسر پیدا کن حتی بدون عشق. برو خوشحال باش که زندگی بهتره از قبله. گریه می کنی و دل من ریش میشه. بعد فکر می کنم کاش بودم و بغلت می کردم و نازت می کردم. بعد یه دل سیر با هم گریه می کردیم و سبک می شدیم. بعد فکر می کنم لعنت به این زندگی مجازی بیاد. لعنت به همه این مزخرفاتی مثل آمریکا و درس و زندگی بهتر بیاد وقتی من نمی تونم بغلت کنم، که نازت کنم و دونه دونه اشکاتو پاک کنم. که دوتایی تو تخت دراز بکشیم و دلداری بدیم همو. اما می دونی یه چیزیو. اگرم بودم اونجا بس نبود برات. یه وقتایی هست که فقط دوتا بازوی مردونه باید دورت حلقه بشه که آروم بشی. به حرف هم نیاز نیست حتی. گلوله بشی بین اون دو تا بازو، بعد جمع و جور می کنی خودت رو و بر میگردی سر زندگیت.

هیچ نظری موجود نیست: