{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

اندر آداب فراموشی

اولش فکرِ مدامِ. وقتی میگم مدام یعنی یه ثانیه هم غافل نمیشی از فکر کردن بهش. مرورِ هزار باره خاطرات. کند و کاو جزئیات و دنبال دلیل گشتن. تو این دوره به نوسان متنفر و دلتنگ میشی. توازنی نیست. گریه و شب نخوابی و وزن از دست دادن و این حرفها هم به جای خود. طولانیه معمولا این دوره. بعد کم کم مکانیزم دفاعی راه میفته و می فهمی که بابا جان تموم شده و رفته، بَرَم نمیگرده. بعد اینجاست که تصمیم می گیری به خودت برسی. از خرید و آرایشگاه و مهمونی و سفر و مطالعه و هر چیز دیگه. اما خوب چندان افاقه نمی کنه. وسط مهمونی هم که داری قر میدی فکرش عینهو چسب دوقلو چسبیده بهت. در موارد حاد حتی میری با یکی می خوابی یا می بوسیش یه یه چیزی تو همین مایه ها که حرصت خالی بشه. بعد کم کم تناوب این یادآوری ها کمتر میشه. کمتر که میگم یعنی یه چیزایی باعث میشه مثلا یه ساعت رو بهش فکر نکنی. بعدِ اون یه ساعت که دوباره یادت اومد اون ته تهای دلت به خودت میگی که نه بابا هنوز میشه زندگی کرد و یه نور امیدی چیزی میاد تو دلت. هنوز اما عصر روزهای تعطیل، ترانه ای، بوی عطری، دیدن زوجی، کافه ای، فیلمی، چیزی اشک به چشمت میاره. رویابافی شب ها هم که جای خود. بعد کم کم می گذره و کمتر و کمتر میشه اینا. جایگزین ها کار خودشون رو می کنن و بالاخره نمیشه هم که مرد، زندگی جریان داره و به هر حال تندتر یا کندتر میکشونه تو رو با خودش. اما یادت باشه، اولین دفعه ای که از به یاد آوردنش اشکی به چشمت نیومد اون موقع ست که داری خوب میشی. بقیه وقتها حساب نیست. حالا گیرم که پنج سال هم طول بکشه.
زوری هم نیست، زمان میبره. همین.

هیچ نظری موجود نیست: