{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

دریغ

دیدی یه زمونهایی مدتها با خودت کلنجار میری که به دوستی زنگ بزنی یا نه. کلی با خودت مجسم می کنی که گوشی رو که برداشت چطور شروع کنی و چیا بگی. چطور نظرش رو بپرسی راجع به چیزایی که ذهنت رو مشغول کرده، راجع به دغدغه هات، ترس هات و زندگی. بس که یه زمونایی با هم کلی راجع به این چیزا حرف زده بودین و میدونی که سرش میشه، که میفهمه، که همدله.
اما خوب به هزار و یک دلیل که حتی نوشتنی هم نیست کمتر تماس داشتین با هم. بعد بالاخره دل رو به دریا می زنی و به امید یه مکالمه خوب زنگ می زنی. بعد همش میشه اینکه روزگارت خوبه و درس ها و کارا چطور پیش میره و خانواده که خوبن ایشالا و این مزخرفات. بعد یهو همه رویاهایی که بافته بودی می ترکه و میریزه رو سرت مثل یه سطل آب یخ. بعد با خودت میگی من عوض شدم یا اون یا هردومون. بعد شک می کنی که نکنه کاری کرده باشی که ناراحته ازت. بعد خوب کاریه که شده و لذتیه که از دست رفته. دوستی داشتم که می گفت گاهی باید برای همیشه لذت بردن از موضوعِ خاصی رو به تعویق انداخت. مزمزه کردن اینکه اگر اتفاق بیفته چطور میشه شیرین تر از اتفاق افتادن خودِ موضوعه. راست می گفت.

هیچ نظری موجود نیست: