{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

سفر

سفر رفتن رو دوست دارم. یعنی همین که بشینم فکر کنم واسه خودم که برم فلان جا رو ببینم و فلان کارها رو بکنم قند تو دلم آب میشه. اون یه هفته آخری که مونده تا برم سفر هم واسه خودش دنیای داره. اصلا یه جوری سطح انرژیم میره بالا. کارها رو تند تند انجام میدم و هی برنامه میریزم و ذوق می کنم واسه خودم. سرخوش میشم اصلن. یه جورایی من از اون آدم هام که فکر کردن به یه لذت به قدر خود اون لذت برام خوشاینده. دروغ چرا واسه اینکه لذت بیشتری ببرم گاهی اصل قضیه رو هی به تعویق میندازم تا بیشتر مزه مزه کنمش. چند روز اول سفر رو خوشِ خوشم، بیخیال هر چی که هست اما به روزهای آخر که نزدیک میشم هی یادم میاد که داره تموم میشه و همون روزمرگی کسالت آور در انتظاره. بر که می گردم و در رو باز می کنم همیشه اول یه نگاه به اتاق می کنم تا یادم بیاد دوباره. غریبه میشیم اینگار با هم من و وسائلم. همه چیز مثل قبله اما من عوض شده ام.

هیچ نظری موجود نیست: