{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

یخ

یه بعد از ظهرهایی هست مثل امروز، که بارون یخ اومده و موندی کنج خونه و جایی نمیتونی بری. مدرسه و همه شهر تعطیله. همه کارهای خونه رو می کنی، گودرتو صفر می کنی، مطلب می خونی و غصه اونهایی رو که اعدام شدن رو می خوری، می خونی سلینجر مرده و هی با خودت میگی که چه روزهای خوبی داشتی با داستان هاش، راه میری و دور خودت می چرخی، فیلم میبینی و هزار تا کار دیگه. ته تهش اما دلت می خواد یکی بود گوله می شدی تو بغلش باهاش از پنجره تماشا می کردی که چه یواش یواش شهر داره میشه یه تیکه یخ. نیست، دلت هم یخ میزنه یواش یواش.

هیچ نظری موجود نیست: