{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

......

برادر دوستم اومده اینجا درس بخونه. دوستم سوئدیه و bisexual و زیباترین دختری که تا الان دیدم. برادره به همون زیبایی اما از نوع پسرانه. حرف میزدیم از در و دیوار. پدر و مادرشون تازه از هم جدا شدن. خوش بود و دائم سوال می کرد که که با دخترای آمریکایی چه جور باید رفتار کنه و کدوم رستوران و بار ببرتشون. حالا هی ما می گفتیم که تو چون اروپایی هستی و خوش تیپی اونا خودشون تو رو می برن و تو لازم نیست کاری بکنی. این جماعت آدم اروپایی ببینن اصلا مسابقه می ذارن سرش. حالا طرف این شکل و قیافه رو هم داشته باشه واویلا. بعد رسید به چیزایی دیگه و زندگی و دین و طرز فکر راجع به هزار تا چیز و طبق معمول اینکه ایران چطوره این روزها. و اینکه آیا من خیلی استثنایی هستم تو اون جامعه که مذهبی نیستم و خانواده م خیلی روشن فکرن و داغ کردن من که نه خیلی ها اینطورین و همون قصه تکراری که ما با اونی که تلویزیون میبینین فرق داریم. بعد تمام مدتی که حرف می زدیم و خوشحال بود و ذوق می کرد و برنامه می ریخت من با خودم فکر می کردم که برای من جدا شدن از خانواده و طلاق پدر و مادر و خواهری که هر روز با یکیه بس بود که صد سال خنده به لبم نیاد. که برنامه ریختن برای خودم یادم بره و فکر کنم چطور میشه به اونا کمک کرد. بعد هی طبق معمول به این فکر کردم که کاش من بلد بودم یاد بگیرم آسون بگیرم و بگذرم و به یاد نیارم.

هیچ نظری موجود نیست: