{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

......

می دونی چیزی که اون شب پیش اومد یه چیزایی داشت با خودش که من هی مدام بهشون فکر می کنم. من تا حالا همش فکر می کردم که فقط تو اینطوری هستی و فقط با من. هی می گفتم با خودم چه حواست هست و چه بلدی که نرم و مهربون باشی و اصلا چه طور باشی که خوب باشه. چه هزار بار دوره کرده بودم اون شب رو با خودم و چه هر بار بیشتر ازت خوشم اومده بود بخاطر اون همه دقت. بعد اون شب دیدم که نه همه همینطورن حتی اگه قرار باشه یه چیز الکی و موقت باشه. بعد همین جور که اونجا نشسته بودم هی تصویرت داشت قرچ و قرچ ترک می خورد جلو چشمم و می ریخت رو زمین. هی می گفتم که پس فقط با من نبوده و با بقیه هم همینطور بوده. که لابد راهش همینه و منِ طبق معمول از دنیا پرت به خودم گرفته بودم. بعد دوباره هی فلان چیز میومد دم نظرم که نه عمیق تر از این حرف ها بود و دوباره میدیدم که بابا اینم که همونطوره. بعد هی سرم گیج می رفت و با خودم می گفتم که باید ازت بپرسم که کدوم بوده. یه وقتی که از همه این ها خیلی گذشته باشه و همه چیز کمرنگ و غبار گرفته باشه. اون موقع اگر واقعا چیزی که بوده عمیق بوده هنوز یادته. اون موقع شاید خیلی دیر باشه اما اگر واقعا اونی که من حس کردم درست بوده باشه همون موقع هم خوشحال میشم که بفهمم اشتباه نکردم. میدونی حس خیلی بدی داره وقتی می بینی بد فهمیدی، می بینی که از مرحله پرت بودی و بدجور زدی تو خاکی. آدم اصلا یه جوری خجالت زده میشه از خودش پیش خودش. بدیش اینه که آدم دیگه نمیتونه به خودش اعتماد کنه و این یعنی که تمام.

هیچ نظری موجود نیست: