{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

......

امروز بعد از مدت ها رفته بودم از این مهمونی های زنونه. اینجا چون ایرانی زیاده رفت و آمدها و روابط فرق چندانی با ایران نداره. از همون ها که میشینن از سیر تا پیاز زندگی شونو برای هم میگن. از برنامه بچه دار شدن تا آخرین دفعه ای که با شوهرشون خوابیدن. فال قهوه برا مسخره بازی و غیبت و آخرین حراج و همین چیزها. بعد من اون وسط نشسته بودم و فکر می کردم با خودم که چقدر دور شدم این یکساله از این فضاها. ایران به هر حال بخاطر مامانم پیش میومد هر از چند گاهی تو همچین فضاهایی قرار بگیرم. وسط چهار تا زن نشسته بودم و بس که بیخودی لبخند زده بودم عضلات صورتم درد می کرد. بعد هی با خودم فکر میکردم این تنهایی طولانی چه بد رد خودش رو جا گذاشته تو من. حتی تو فضای مشترکی هم نیستم باهاشون که بتونم شوخی کنم یا قاطی حرفشون بشم. بعد هی غصه خوردم واسه خودم که نه تو جمع خارجی ها میشه اونطوری که دلم میخواد باشم بس که فضای ذهنی شون متفاوته با من نه تو جمع آدم های هم زبانِ اینطوری بس که بخاطر همین چیزها بود که در اومدم از اونجا. بعد هی دیدم که قرار نیست این تنهایی پر بشه با چیزی غیر از خودم و هی کز کردم گوشه دلم و غصه خوردم واسه خودم. بعد تو همین فکرا بودم که دختر شیش ساله صاحبخونه وسط بازیش اومد بهم گفت خاله تو چرا اصلا حرف نمی زنی. تو دلم گفتم حرفی نیست، وین میان خوش دست و پایی می زنم.

هیچ نظری موجود نیست: