{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

یاد تو

همینطور که تو هواپیما نشستم و دارم کتابم رو می خونم یهو صورتت میاد جلو چشمم. تصویر اون روزی که بعد از دو سال تو سینما ایران بعد از سخنرانی بابک احمدی دیدمت. یادمه سخنرانیش در مورد هرمنوتیک بود و یادمه که چطور کنار در ایستاده بودی و نگاهم می کردی و من نگاهم رو دزدیدم که یعنی ندیدمت و چطور دستهام می لرزید و قلبم تند تند میزد و نفسم بالا نمی اومد و هی با خودم به دستهات فکر می کردم که چطور روزی عاشق این بودم که بشینم و مدتها نگاهشون کنم بس که قشنگ بودند. چند سال گذشته از اون موقع؟ ده سالی باید شده باشه. بعدنمی دونم چطور شد که اینجا وسط آسمان یهو می پری جلوی چشمم که یادم بیاری که چطور فکر می کردم و چطور شد زندگیم. که چه هنوز گاهی دلم برای اونطوری که تو اسمم رو صدا می کردی تنگ میشه. که چه بچه بودیم و ساده و همو دوست داشتیم. اولین عشق هم بودیم به هر حال از دل نمی توان کند حتی به روزگاران.

هیچ نظری موجود نیست: