{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

.....

کلی دلم رو صابون زده بودم که وقتی اومدم کالیفرنیا میام از کتابفروشی ها یه سری کتای قدیمی و جدید رو که دلتنگشون شدم میخرم. لیست هم درست کرده بودم و بودجه هم اختصاص داده بودم به خیال خودم. دو تا کتابفروشی بود با تابلوی فارسی و کلی تبلیغ و دم و دستگاه. خلاصه که با کلی امیدواری پا شدم رفتم. ورودی کتابفروشی پر بود از انواع حافظ و چطور پولدار شویم و اینها. رفتم قسمتی که نوشته بود ادبیات. فهیمه رحیمی و دانیل استیل و این چیزها تا دلت بخواد. یه نیم ساعتی گشتم چیزی پیدا نکردم گفتم برم پیش فروشنده. همچین با یه لبخند پت و پهن رفتم پیش یارو و لیستم رو دادم بهش که من اینها رو پیدا نمی کنم کدوم قسمت باید دنبالشون بگردم. یارو با یه قیافه جدی پا شد رفت همون قسمتی که من می گشتم یه ده دقیقه زیر و رو کرد اینگاری که کتاب ها قراره اونجا باشن. بعد سرش رو برگردوند گفت خانم ما اینجا کتاب های آبگوشتی داریم. قیافه من هم که قابل تصوره.

هیچ نظری موجود نیست: