{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

هر کسی را بهر کاری ساخته اند

خب من امشب برای اولین بار تو عمرم پلیس پشت سرم اومد و با اون چراغ گردون های ترسناکش من رو کنار کشید. چرا؟ چون دو بعد از نیمه شب داشتم با چراغ خاموش رانندگی می کردم. اینجا می نویسم امشب رو که بعدا ها اگه یادم رفت بیام بخونم و خاطرم بیاد که امشب چقدر خیلی چیزا که مبهم بود در مورد خودم برام روشن شد.
قضیه اینه که یه مهمونی بود برای دانشجوهای Exchange تازه وارد. همون ها که یکی دو ترم اینجا میان که خوش بگذرونن. دوستم گفت که من هم برم. پاشدم اول رفتم خوابگاه شارلوت و بعد از یکی دو ساعت با چند نفر دیگه رفتیم مهمونی. بعد وقتی من میگم مهمونی یعنی یه جای کوچیک که یه عالمه آدم تو هم می لولن و هی معرفی می کنن خودشون رو و حرف می زنن و نفر بعدی. بعد حسِ منِ سی ساله رو میون یه عده بچه بیست ساله تصور کنید که عین وصله ناجور بودم. یعنی با یه من سریش هم نمیشد من رو چسبوند به اون جماعت. نه بلدم چرت و پرت بگم نه اون وسط جاشه حرف جدی زد. شکر خدا این رو می فهمم. آویزون بودن از سر و روم می ریخت. داشتم لعنت می کردم خودم رو که برو بتمرگ خونت فیلم ببین زنِ گنده که یکی اومد و سلام و علیک و مال کجایی و این حرف ها. بعد چون شلوغ بود و گرم رفتیم دم در که سیگار بکشیم و هوایی بیاد و داستان شروع شد. و چون طبیعتا وقتی میگی من از ایرانم ملت رم می کنن طرف پرسید که میتونه کنار من بشینه یا نه. بعد معرفی بیشتر که چی میخونی و اهل کدوم ایالتی و این حرف ها. به دو دقیقه نرسیده طرف گفت که من فکر می کنم که تو cute ای و فکر کنم که تو هم فکر می کنی من هستم. حالا ده تا آبجو خورده بود خودش می گفت. بعد گفت بیا قدم بزنیم و دو دقیقه دیگه سرش رو آورده جلو که بوس. خب برای این ها امریست بسی طبیعی، یعنی اصلا اینجور مهمونی ها برای همین قضیه ست. من هم بوس نکرده نیستم اما اینطوری هم بوس نکردم تا حالا کسی رو. که یعنی کل مشکل زندگی من اینه که اول این قلب محترم باید بتپه بعد برسه به بقیه چیزها. بعد من تا حالا فقط شنیده بودم از این قضایای یه شب و این حرف ها اما برام پیش نیومده بود. طرف که آسمون ریسمون می بافت من داشتم فکر می کردم که اهه پس اینطوریاست؟ چه آسونه خب پس. هی می گفتم یعنی من الان می تونم تا پنج دقیقه بعد با این آدم تو تخت باشم و فردا یا همون شبش هم خداحافظ و تمام. اعتراف می کنم که گاهی که از خودم لجم می گرفت فکر کرده بودم امتحان کنم بلکه این عاطفی بودن و پیش زمینه و رابطه عمیق از سرم بیفته و منم مثل این جماعت بشم. اما خب خیلی صاف و پوست کنده خدا گذاشت جلوم و گفت بفرما برو. بعد من هم مثل بچه آدم فهمیدم که من کلا از بیخ و بن این کاره نیستم. یعنی درست که میگن میشه خیلی عادات و طرز فکر ها رو عوض کرد خودآگاه اما بنظرم نمیشه و نباید همه چیز رو با اصرار تغییر داد. لزومی نداره کلا. من اینی هستم که هستم و حتی اگر شاد نباشم بخاطرش بهتره تا خودم رو مجبور کنم به تغییر. همه تغییر ها هم خوب نیستن لزومن. نتیجه زیاد فکر کردن هم این میشه که تو راه برگشت یادت میره چراغ ماشین رو روشن کنی و اخطار میگیری. همین جا یادآوری کنم که پلیس آمریکا چندان هم که می گفتن ترسناک نیست یا من فکرم خیلی شلوغ بود که عین خیالم نیومد. شب پرباری بود به هر حال و نتیجه این شد که اولا من فهمیدم کلا نباید زیاد زر بزنم و بیانیه بدم و خودم رو زورکی هل بدم سمت یه چیزایی و دوم اینکه پلیس ترس نداره. اوهوم. خودم هم می دونم این لحن نوشتن خیلی مال من نیست اما من کلا خودم نبودم امشب.

هیچ نظری موجود نیست: