{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

کارین

دو تا فیلم اینطوری اونم برای یه آخر هفته پر از تنهایی خیلی زیاده. نفس کم میاره آدم. خوابم نمیبرد دیشب، نشستم دوباره "شب های بلوبری من" رو دیدم بس که این روزها نوشتن بچه ها ازش تو گودر. دلتنگش شده بودم. چقدر دلم یه کافه دنج میخواد. برم بشینم یه گوشه ای و قهوه کیکم رو مزه مزه کنم. اون بیرون برفی بارونی چیزی بباره، شیشه ها خیس بشن و من گوش کنم و تماا کنم و خیال ببافم واسه خودم. کافه نیست تو این شهر. اینگاری که اصلا زندگی نیست اینجا. شهر من نیست، جای من نیست، سهم من نیست این شهر. بیرون هم که میری اینگار جنگی زلزله ای چیزی شده مردم شهر رو خالی کردن. یه جوری لخته، خالیه، زندگی جریان نداره توش. هر روزش مثل عصر جمعه های دلگیر ایران میمونه. نشستم " بار هستی" دیدم عصری. غصه خوردم کلی برای "ترزا" و باهمدیگه گریه کردیم. الان دلم میخواد مثل سگ شون "کارین" کنار اونایی که دوستم دارن بشینم و همینطوری که موهامو ناز می کنن بمیرم. چیز بیشتری نمیخوام امشب.

هیچ نظری موجود نیست: