{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

این خیابان‌ها دوباره از آن ما می‌شوند

یک وقت‌هایی هم هست که خودمان خودآگاهانه یک بخش از زمان را بر می‌داریم که پررنگ کنیم و بگذاریم‌اش کنار برای آینده، بگذاریم‌اش که بعدن به عنوان مکان یادآوری ازش استفاده کنیم. چند هفته پیش، یک روزی که حالم خوب نبود، پسر ده ساعت رانندگی کرد که شب برسد اینجا کنارم، و فردا شب‌اش باز ده ساعت رانندگی تا برسد به قرار کاری فردای‌اش.وقت رفتن به‌اش گفتم می‌دانی خیلی خوب بود که آمدی، حال من هزارتا به‌تر شد. اما واقعن دل‌ام نمی‌خواست این همه خسته شوی می‌دانی این کارها آدم را توی رابطه خسته می‌کند. از ماشین پیاده شد و پشت‌اش را به در جلو تکیه داد و گفت می‌دانی، اصلن از کل زندگی همین چیزها است که می‌ماند،‌ من خاطرات رابطه‌ام با تو را توی این راه رفت و برگشت نگه می‌دارم، این بیست ساعت رانندگی امن‌ترین جاست برای نگه داشتن این سال‌ها، و تو یک عالمه خاطرات خوب مشترک‌مان را توی همین بیست و چهارساعتی که من اینجا بوده‌ام نگه خواهی داشت، یا آن شب گم شدن‌مان توی کوه،‌ یا آن شبی که از بوردو برگشته بودی و من آمده بودم دنبال‌ت ولی کلید را توی خانه جا گذاشته بودم و ساعت دو شب توی خیابان‌های پاریس مست دنبال یکی می‌گشتیم که بیدار باشد و برویم خانه‌اش. می‌دانی اگر این‌ تاریخ‌ها، این جاها را توی ذهن‌مان نداشتیم، بریده‌ بودیم تا حالا از این همه ایستگاه قطار و جاده و فرودگاه. آدم باید یک چیزی داشته باشد برای این‌که وقت‌هایی که لازم است خاطرات‌ش را یک‌جا یادش بیاورد.اوهوم راست می‌گفت، همان وقت‌ها هم خوب یادم است که فکر می‌کردم الان این کافه یا کوچه پس کوچه‌های منطقه‌ی پنجم توی یک شب دیر وقت، قرار است بشود یکی از مکان‌های یادآوری رابطه‌مان.

۱ نظر:

حديث گفت...

پس چرا من با داشتن اون همه خاطره ي پر شور، انگار ديگه هيچ خاطره اي ندارم؟