{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

اندر احوالات ارادتمندی بنده خدمت این نوع آقایان


بالاخره يک روزی هم يکی بايد بردارد چيزی بنويسد در ستايش آقاهای چهل‌وچندساله‌ی موجوگندمی. يکی که مجال‌اش را داشته باشد، واژگان‌اش مجال توصيف چهل‌وچندساله‌گی را داشته باشند جملات‌اش استواری و قوامِ چهل‌وچندساله‌گی را داشته باشند. که اصلن يکی باد بردارد بنويسد که چه‌جوری می‌نشيند روی مبل، خوش‌قامت، تکيه می‌دهد عقب، چارشانه‌گی‌ش عرض مبل را پر می‌کند، دست‌هايش را می‌گذارد روی دسته‌ها، قرص و مطمئن، شوخ و سرزنده نگاهت می‌کند که چی تو چشمات قايم کردی دختر. که اصلن انگار ذات چهل‌وچندساله‌گی، ذاتِ موجوگندمی بودن‌های حوالیِ چهل‌وچندساله‌گی بدجور گره خورده با اين تکيه دادن به عقب، آرام و خونسرد، مطمئن از بودن‌اش، مطمئن از حجم‌ای که بودن‌اش جا می‌گذارد توی زندگی آدم. به سختی می‌شود يک مرد چهل‌وچندساله را ناديده گرفت. به سختی می‌شود از کنار آن‌همه آرامش و طمأنينه و اقتدار و شوخ‌طبعی گذشت و برنگشت، سر برنگرداند به هوای تماشای آن گَرد خاکستری دوست‌داشتنی، که نشسته روی موهاش، و اين‌جور خواستنی‌اش کرده، اين‌جور دنياديده‌اش کرده، اين‌جور دست‌نيافتنی‌ش. اصلن آقاهای چهل‌وچندساله يک هاله‌ای دارند دور خودشان، از بوی ادوکلن مخصوص آدم‌های چهل‌وچندساله گرفته تا بوی توتون پيپ‌شان تا بوی چرم جلد دفترشان، که آدم ناغافل هم که رد شود از کنارشان، نگاه‌‌هاتان هم که گره نخورد به يک‌ديگر، کافی‌ست از حوالی‌شان رد شوی تا پَرَت گير کند به پَرِشان، گير بيفتی توی محيط حضور خوش‌عطر و بوشان و ديگر دل نکنی پات را از دايره‌شان بگذاری بيرون. بعد اصلن اين‌جوری‌ست که يک آهن‌ربای مغناطيسی دارند توی جيب‌شان، برای پرت‌کردنِ حواس زن‌های سی‌وچندساله. کلن سيم‌کشی مدارهای مغز آدم را می‌ريزند به هم. بس‌که بلدند يک‌جورِ خوبی دنيا را تماشا کنند بس‌که ماجرا از سر گذرانده‌اند بس‌که آب از سرشان گذشته. بعد يک‌جورِ خوبی هميشه چنته‌شان پر است از کلی تعبيرهای منحصربه‌خودشان، تعبيرهای جوگندمیِ از‌آب‌گذشته. بعد يک‌جورِ خوبی طنز خودشان را دارند، امضای شخصی خودشان را، پای هر اتفاق و هر حکايت‌ای. يک‌جور خون‌سردانه‌ای بلدند کل جهان‌بينیِ آدم را حواله دهند به يک جايی حوالیِ جنوب و بردارند به ريش کل زنده‌گی بخندند و بردارند تو را هم به ريش کل زنده‌گی بخندانند. زير پاهاشان سفت است بس‌که ياد گرفته‌اند کجاها راه بروند و کجاها بشينند که سرشان نگيرد به طاق. بعد خوب بلدند تو را هوايی کنند که دنيا را همين‌جوری تماشا کنی که آن‌ها، يک‌ جورِ چهل‌وچندساله‌ی دنياديده‌ی بی‌بندوباری. بعد خوب می‌دانند کجاها چشم‌هات برق می‌زند و کجاها قند توی دلت آب می‌شود و کجاها يک‌قدم برمی‌گردی سر جات و کجاها توی دلت چارزانو می‌شينی روبروشان. بعد اصلن دنيا يک‌جورِ خميرطوری‌ست توی دست‌هاشان. دست‌هاشان بزرگ است و خط‌کشيده است و دود چراغ خورده و کار از گُرده‌ی چرخ گردون کشيده و حالا بين خودمان بماند، يک‌ جاهايی هم خوب دمار از روزگارِ چرخِ گردون درآورده. به اين جاهای حکايت‌ها که می‌رسيم، من غش‌غش خنده‌ام را سَر می‌دهم تو هوا و يک شوخ‌چشمی و بلندطبعیِ چهل‌وچندساله‌ای سُر می‌خورد رو خنده‌هام.
(+)

هیچ نظری موجود نیست: