{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

......

دیروز مدرسه بودم وقتی مامانم آنلاین شد. بقیه بچه ها تو آفیس بودن و نمیشد صحبت کنیم، شروع کردیم به تایپ کردن. سرم شلوغ بود و همکارم هی میومد سوال می کرد. مامان هم هی می گفت به کارت برس من هستم و تماشات می کنم. سرم رو بلند کردم نگاه مانیتور کردم. داشت ادا در میاورد از همونا که همیشه دوتایی می خندیدیم بهش که من رو بخندونه. بعد من یهو دیدم که چه دورم ازش، که چه دلم می خواد همین الان بغلش کنم، که چه از همین یه ذره فرصت هم داره استفاده می کنه که بخندونه من رو، که چه تنهاست، که چه همه این زندگی نکبت من خلاصه شده تو این سوراخ بالای مانیتورم. تو همه این مدت این اولین باری بود که اینقدر عمیق از ترک کردنش احساس گناه کردم. چه تلخ بود واقعیت تنهاییش پشت اون اداها و لبخند مسخره. اشک ها هم که حالیشون نیست، جلوی همه میریزن هری پایین.

هیچ نظری موجود نیست: