{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

مریضی و من

تنهایی همیشه هست اما یه وقتهایی بیشتر حسش می کنی. مثلا رفتی سینما فیلم ببینی با دوستات، اونجا که ترسناکه اون دوتا همو بغل می کنن اما تو دسته صندلی رو می چسبی، یا مثلا رفتی مهمونی همه با هم می رقصن تو با خودت یا اینکه وسط بقیه می لولی که مثلا منم هستم. از شب های پر کابوس و پریدن از خواب که بگذریم میرسه به وقتهایی که مریضی. میفتی رو مبل و سردت میشه و گرمت میشه و خودت باید بری پتو بیاری برای خودت. هی به خودت بگی تو میتونی الان پاشی یه چیزی بپزی که بخوری. هی کارهای انجام نشده و موعد پروژه ها رو یاد خودت بیاری و تهدید کنی خودت رو که اگه الان پا نشی کی میخواد به اینهمه کار برسه. هی سرت گیج بره، پاشی بره دستشویی عق بزنی بعد کته درست کنی که با ماست بخوری. بعد لرز کنی و سرت گیج بره و بغض کنی برا خودت و پاشی چایی نبات درست کنی. بعد هی بگی نه خوبم جدی نیست. زنگ هم بزنی به یکی دو نفر و همه مشغول باشن یه جوری. نهایتش اون دوست خوبه میگه من تلفنم روشنه دیدی حالت بده زنگ بزن. تو هم که نمیزنی بس که همه عمرت ترسیدی مزاحم باشی، بار باشی واسه بقیه. بعد همینطوری که ولو شدی رو مبل روز میشه عصر، عصر میشه شب و شب میشه صبح. حالا بماند که هر دقیقه ش یه ساعت می گذره و چیا که مثل پرده از جلو چشمت رژه نمیرن. بعدش هم آخرش اینه که خودتم می دونی که خب چشمت کور خودت خواستی.

هیچ نظری موجود نیست: