{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

قصه ما هم به سر رسید

پروسه سنگ شدنِ قلب هم چیز جالبیه برای خودش. اون قدیما که جوونی و دلت پر از حسه و سرت پر از سودا، به عشق و دوست داشتن و اعتماد به دیگران و این دری وری ها باور داری. کلی هم واسه عالم و آدم نسخه می پیچی و زِرت و زِرت آدمها و کارهاشون رو نقد می کنی و به هزار و یک چیز متهمشون می کنی. که احساس ندارن و خاک تو سرشون که اینقدر محافظه کار و منطقی اند. به حرف احدی هم گوش نمیدی که بهت میگن بچه جان زندگی گرگِ. فکر می کنی تو فرق داری، تو یه جور دیگه میبینی و میفهمی و حس می کنی که بقیه نمیتونن. تو دلتم کلی خط و نشون می کشی که نشونتون میدم با کی طرفین.
می گذره و یه روزی میبینی که ای دلِ غافل عاشق شدی، که دلت داره تاپ و تاپ میزنه و اصطلاحا " ول کام تو دِ کلاب". طبیعتا که بعد از مدتی عشق به نفرت تبدیل میشه و ریده میشه به قلبت. گریه ها می کنی، عصبانی میشی و حتی گاهی بصورتِ کاملا غیر متمدنانه و غیر عاقلانه ای طرف رو به خدا واگذار می کنی بسکه دستت به جای دیگه بند نیست .
میگذره و بعد از یه مدتی که بستگی داره به میزان ریده شدگی به قلبت دوباره یکی دیگه رو می بینی. قصه شروع میشه و تو سعی می کنی کارهایی رو که فکر می کردی اشتباهه تکرار نکنی، تو این مدت چون بزرگتر شدی چهارتا کتاب مثل " عشق رقصِ زندگی" اوشو رو هم خوندی و خلاصه فکر می کنی که بیشتر میدونی از روابطِ انسانی. طبیعتا دوباره ریده میشه به قلبت بسکه ذاتِ رابطه بین دو نفراون رو می کشونه به سمت نابودی.
حالا اگر دلت خیلی نازک باشه تو همین دفعه دوم و سوم کم کم کاسه کوزه ش رو جمع می کنه. یاد می گیری که خودت خودت رو محکم بغل کنی و مراقب خودت باشی. یاد میگیری که یه پوسته نامرئی دورت بپیچی که کسی داخلش نتونه بیاد. یاد می گیری که خودت رو بزنی به اون راه وقتی کسی رو می بینی که دلت یه کم تند تر از حد معمول براش میزنه. یاد میگیری که با دلقک بازی و باحال بودن و کول بودن بشی بچه ی باحالِ همه جمع هایی که توشون هستی. بعدِ یه مدت هم اصلا بقیه یادشون میره تو دختری و زندگی بصورت شیرینِ پوچ و احمقانه ای پیش میره.
اگرم پوستت کلفت تره زیاد نگران نباش. خیلی دووم بیاری شش هفت دفعه دیگه است. حسِ لامصب سنگ که نیست، می پوکه.
اما نگران نباش، زورِ بیخودی هم نزن، حرص هم نخور. دلِ تو هم سنگ میشه. یاد می گیری چطوری خودت رو محکم بغل بگیری، طوری که حتی یه روزنه هم نمونه لای دستات که کسی بتونه بیاد تو بغلت شریک بشه.
فقط مراقب باش، یه کم شل بیای مردی. میبینی که ترکیدی یهو، میبینی که هوار هم که میزنی از تهِ دلت باز نمیشه بغضی که گرفته گلوت رو تنگ. می بینی که دلت میخواد بمیری بس که سخته زنده بودن گاهی وقتها.

هیچ نظری موجود نیست: