{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

.....

مامانم فردا داره میره مکه. تک و تنها بدون اینکه ما دوتا حتی برای بدرقه اش اونجا باشیم. دلش گرفته بود خیلی. احمقانه ترین سوال ممکن رو پرسیدم که چته. جوابش دیوونه ام کرد: بچه هامو می خوام. همین دو کلمه از پریروز تا حالا داره تو سرم می چرخه، هی.
یه عمری تک و تنها بچه بزرگ کنی بعد که بزرگ شدن و فهمیدن چی به چیه یهو هردوشون بذارن و برن اینگاری که از اول نبودن. بعد تو بمونی با دوتا اتاق خالی و یه عالمه دلتنگی و یه دنیا تنهایی. که چی بشه، که بچه هات رفتن که شاد باشن، که زندگی کنن، که خودشون باشن. به همین سادگی برای اینکه خودت باشی باید یه عالمه چیز دیگه رو نداشته باشی. اینگار که ما آدمهای نداشته هاییم بسکه داشته هامون کم اند. که کوچ می کنیم و میریم و تنهایی می کشیم و دق مرگ میشیم که داریم اونجور که می خوایم زندگی می کنیم. که گاهی دلت پر بزنه برای اون بویی که همیشه از زیر گلوی مامانت میومد و دستت به هیچ جا نرسه.
هیچوقت دلم نخواسته بچه داشته باشم. بسکه ترسناکه و آخرش نامعلوم. که چطوری از آب در میاد و نیاد یه روزی صاف تو چشمات نگاهت کنه و بگه چرا منو دنیا آوردی. که تو حرفی نداشته باشی بهش بگی بسکه داره راست میگه طفلکی. که اگر از ترس تنها موندنِ که آدمها بچه میارن که از روز اول معلومه آخرش تنهاییه. مهر مادری و این حرفها هم که واسه آدمهایی از جنس ما خیلی وقته تاریخ مصرفش گذشته.
اگه بدونین چقدر سخته وقتی آدم صدای مامانشو گرفته می بینه. که می خوام دنیا نباشه وقتی اینجوری بی پناهِ صداش. دلم می خواد یه دل سیر تو بغلش گریه کنم. بسکه حیوونکی ام این روزها.

هیچ نظری موجود نیست: