{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

روزی که باورم ترک خورد

از دستت عصبانیم، خیلی هم عصبانیم . از صبح گذاشتی گوشی تلفن رو عینِ یه تیکه از بدنم با خودم اینور و اونور بکشم. گذاشتی امیدوار باشم. گذاشتی با خودم تمرین کنم که چیا بگم. گذاشتی حالم بد باشه. اذیتم می کنی. من دخترِ بدی نبودم واست هیچوقت. مهربونیت رو اما حس نمی کنم دیگه. لج می کنی چرا با من؟ می خوای بگی که هیچی نیستم؟ خب آره نیستم اینم تو کردی. دلت خنک شده الان. اینهمه سال خودشون رو جر دادن تو مدرسه و خونه که بگن مهربون تر از تو و بخشنده تر از تو نیست. کجاست پس همه اینایی که اینهمه سال کردن تو مخِ بدبخت ما؟ یه ته مونده باور و ایمان داشتم که اونم داری می گیری. بعدا نگی چرا اینطور شد ها. همش تقصیرِ من نبود. دوستم نداری دیگه، منم عصبانیم. با توام آقای خدا، می شنوی منو اصلا؟

هیچ نظری موجود نیست: