اصلا چی میشد آدم هر وقت دلش می خواست کار می کرد و هر وقت هم عشقش نکشید نمی رفت سر کار. خسته شدم. دلم گردش و تفریح و خوش گذرونی و علافی می خواد. از وقتی خودمو شناختم یه کاری بوده که من باید انجام میدادم و همیشه باید نگران یه چیزی می بودم. تابستون داره تموم میشه و دوباره یه ترم دیگه میاد. زمستون سخت و دلگیر و من که حس می کنم زندگی داره از لای انگشتام میریزه زمین و من کاری از دستم بر نمیاد. خیلی خسته م، خیلی.
۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر