گاهی اوقات کنترل اوضاع از دستت خارجه. همه چیز یه جوری پیش میره که هم خوبهِ هم ترسناک. یه چیزی که یه عمر بهش فکر کرده بودی پیش میاد و میگذره اینگاری که هزار سالِ همینطوریه و اصلا جور دیگه ای نبوده. همیشه فکر می کردی با خودت که چطوری پیش میاد و وقتی که اومد چطوری میشه و تو چه حسی خواهی داشت و هزار جور فکر دیگه. اما موقعش که شد میبینی هیچ حس خاصی نداری. خالیِ خالی میشینی و به روبه روت نگاه می کنی. حتی کلمه درست و درمون پیدا نمی کنم برای بیانِ حسم.
۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر