{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

.....

گاهی اوقات کنترل اوضاع از دستت خارجه. همه چیز یه جوری پیش میره که هم خوبهِ هم ترسناک. یه چیزی که یه عمر بهش فکر کرده بودی پیش میاد و میگذره اینگاری که هزار سالِ همینطوریه و اصلا جور دیگه ای نبوده. همیشه فکر می کردی با خودت که چطوری پیش میاد و وقتی که اومد چطوری میشه و تو چه حسی خواهی داشت و هزار جور فکر دیگه. اما موقعش که شد میبینی هیچ حس خاصی نداری. خالیِ خالی میشینی و به روبه روت نگاه می کنی. حتی کلمه درست و درمون پیدا نمی کنم برای بیانِ حسم.

هیچ نظری موجود نیست: