{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

خداحافظی



خداحافظی درد داره. هر دفعه که خداحافظی می کنم، از اون ها که میدونم حالا حالا ها دیدنی دنبالش نیست اینگار یه تیکه از قلب من کنده میشه یا شل میشه. نمی دونم دقیقا چه اتفاقی میفته اون تو فقط میدونم که یه جایی تو قلبم شکل چیزی عوض میشه و من تغییرش رو حس می کنم. ضربانش قبل و بعد اون لحظه فرق می کنه. دیدی اون لحظه ای که حرف ها و سفارش ها و خنده و گریه ها و همه چیز تموم شده. بعد اون لحظه میرسه. هر دوتاتون پا میشین و با قدمهای کند میرین سمت در. نگاه هم می کنین و یکی بالاخره جرات می کنه بیاد جلو و دست ها رو باز کنه. حلقه میشن دور تن دست ها، سر میره تو گودی گردن که نفس بکشه اون بو رو برای آخرین بار و تو یادش نگه داره. چند لحظه طول می کشه و دست ها برای به لحظه محکم تر قلاب میشن و یهو رها می شن. دوباره نگاه تو چشم ها، خدانگهدار و تق، صدای بسته شدن در. دست ها رها کنار تنت و گوش می کنی به صدای جدید ضربان قلبت و سعی می کنی عادت کنی و به نغمه جدیدش. حالا تو این رو تعمیم بده به هماغوشی آخر، بوسه آخر، لبخند آخر و همه اون آخرهایی که میدونی بعدی وجود نداره براشون.

هیچ نظری موجود نیست: