{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

ياد بعضي نفرات روشنم ميدارد

بعضی آدم ها رو همیشه به یاد داری. هی وقت و بی وقت همینطوری که واسه خودت تنهایی یا داری خرید می کنی یا تو جمعی عکسشون چسبیده جلو چشمت. حضور این چور آدم ها اینقدر درِت پر رنگه که نیازی به چیزی نیست که یادشون بیاری. هی خودشون خودبخود مدام به یادت میارن که من اینجام، هی به رخت میکش که اوهوی منم هستم ها زور نزن نمی تونی از یادت ببری منو. که هی همینطوری خوش نگذرون به خودت یادت باشه من بودم بیشتر خوش می گذشت یا اونطوری دولپی نخور اون غذا رو کوفتت بشه یادت باشه منم دوست دارم. هی همینطوری تو ذهنت مدام باهاشون دیالوگ داری. خوش شانس که باشی یکی دوتا از این آدم ها داری تو زندگیت. بر عکس، یه سری دیگه هستن که مثلا فقط تو اون لحظه که داری باهاشون تلفنی حرف میزنی به یادشونی، تازه اونم اگه موقع حرف زدن به کس یا چیز دیگه فکر نکنی. این جور آدم ها گوشی رو که قطع کنی تموم میشن تو ذهنت تا تماس بعدی. بعد یه سری های دیگه هستن که یه چیز خاصی تو رو یادشون می ندازه. مثلا فلان آهنگ یا بهمان جا. مثلا همینطوری یه روزی یکی یه آهنگ قدیمی میذاره و تو یادت میاد که فلان کس هم دوست داشت این رو. بوی عطری، آهنگ صدایی یا حرکت دستی حواست رو میبره پیششون. اما یه دسته دیگه ای هستن که همینطوری الکی و دم دست یادشون نمیاری. همینطوری واسه خودت بی خبر که نشستی و سرت به زندگیت گرمه و هزار سال دیگه هم ممکن نیست یادی ازشون بکنی پیداشون میشه. مثلا همچین که نشستی داری واسه خودت کتاب می خونی به یه جمله ای میرسی و فاصله قورت دادن جرعه چای تا جمله بعدی یهو آدمه همچین خیلی پر طمطراق و فاخر نم نم میاد جلو چشمت میشینه رو مبل روبرویی و پاهاش رو میندازه رو هم و زل میزنه بهت که بله منم. بعد همچین با ابهت اومده نشسته جلوت که مجبوری کتاب رو ببندی و زل بزنی بهش و همه جزئیاتش رو یادت بیاری. بعد همچین که مطمئن شد همه حواست مال اون شده پا میشه و همونطوری که اومده میره. اما خب جای خالی ش رو مبل روبرویی تا چند وقت معلومه.

هیچ نظری موجود نیست: