{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

جمعه روز بدی بود

جمعه شبهایی رو که تنهایی سر می کنی و یه جوری سر خودت رو گرم می کنی تا موقع خواب برسه خودت می دونی که فردا هم باز همین آش و کاسه ست و تویی و خودت و در دیوار خونه ت. این جور شب هاست که قبل از اینکه بری تو تخت پرده های کلفت رو می کشی و دقت می کنی هیچ درزی باز نمونه، تلفن رو خاموش می کنی که فرض محال زنگ نزنه سر صبحی. کتاب و لیوان آب و لپ تاپ رو هم دم دست می ذاری. خلاصه هر کاری رو که لازمه برای موندن طولانی تو تخت می کنی. صبح که شد سر ساعت همیشگی بیدار میشی و به خودت می گی که تعطیله بخواب. به هر کلکی شده خودت رو می خوابونی اما بالاخره بیدارِ بیدار میشی. از اون بیدار ها که هیچ رقمه خوابت نمیبره بعدش. کتاب رو ورق میزنی، تو اینترنت می چرخی و هی به خودت میگی حالا واسه درس ها وقت دارم، غذا هم بالاخره یه چیزی می خورم، خونه رو هم یه روز دیگه تمیز می کنم. حالا تو بگو همه این چیزا طول بکشه تا دوازده ظهر. بالاخره که از تو تخت موندن کلافه میشی و باید بیدار شی. بیدار شی و بشینی به تماشای یه روز کشدار مزخرف دیگه.

هیچ نظری موجود نیست: