{#navbar-iframe {height:0px;visibility:hidden;display:none

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

عکس

نشستم به یاد گذشته ها عکس نگاه می کنم. هر کدوم جون میگیرن و زنده میشن جلوی چشمم. فکر می کنم با خودم به که حالی داشتم روزی که این عکس رو می گرفتم، قبلش چطور بودم و بعدش چطور. به خاطرات، به مهمونی فلان روز، به جکی که اونقدر بهش خندیدیم یا اینکه فلانی چطور مست شده بود. همینطور غرقم تو دنیای پشت مانیتورم. بعد یهو میرسم به این عکس. دقت می کنم به برق چشمام و خنده گوشه لبم و فکر می کنم که چه نیم ساعت بعدش دنیام زیر و رو شد. که چه رفت این لبخند برای همیشه، که چه خاموش شد اون برق نگاه. بعد فکر می کنم با خودم که چی شد که این عکس رو گرفتم. که یادم بمونه لحظه ای رو که دنیام از این رو به اون رو شد بعدش. که همیشه جلو چشمم باشه آدمی رو که قبل و بعد از این عکس بودم. که چه زنی ساختی از من به فاصله نیم ساعت، که چه عوض شد نگاهم به همه دنیا و چه از نو مجبور شدم تعریف کنم همه چیز رو. اینگار که خودت از چند دقیقه قبلِ مردنت عکس گرفته باشی. یادم اومد دوباره که چطور بودم یه زمونی. چه ذورِ همه ازم زن توی عکس. چه غریبه ست.

هیچ نظری موجود نیست: